چوغ الف

پاره هایی از لا به لای کتاب ها، در زمینه ی مردم شناسی

چوغ الف

پاره هایی از لا به لای کتاب ها، در زمینه ی مردم شناسی

نویسندگان

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انسان ابتدایی» ثبت شده است

" اگر پرسیده شود که چرا باورهای مشابه از نظر منطقی در میان اقوام مختلف به رفتارهای متضادی مانند امساک شدید و هرزگی کمابیش علنی می انجامد، پاسخ آن، به گونه ای که در ذهن ِ بدوی پدیدار می شود، شاید چندان دور از دست نباشد. گر انسان بدوی خود را از لحاظی با طبیعت یگانه می بیند، اگر نمی تواند انگیزش ها و فرایندهای درونی خود را از شیوه های تکثیر نباتات و حیوانات در طبیعت متمایز سازد، به یکی از این دو نتیجه می رسد؛ یا معتقد می شود که با تن دادن به شهوات ِ خود به تکثیر نباتات و حیوانات کمک می کند یا تصور می کند که اگر از صرف ِ نیروی شهوی خود برای تولید مثل خودداری کند، آن نیرو ذخیره می شود و موجودات دیگر، اعم از گیاهان و حیوانات به نحوی از آن سود می جویند و نوع خود را تکثیر می کنند. بدین سان، آدم وحشی از یک فلسفه ی ابتدایی ِ واحد، از یک نگرش بدوی ِ واحد به طبیعت و حیات، ممکن است از مسیرهای مختلف، قانون افراط یا تفریط، عیاشی یا پرهیز را استنباط کند. "

  • چ.الف
" به نظر انسان بدوی، جهان عموماً جان دار است و گیاهان و درختان از این قاعده مستثنی نیستند. به نظر او آنها نیز چون خود او روح دارند و بر همین اساس با آنها رفتار می کند. 
بومیان هیداتسا در امریکای شمالی معتقدند هر چیز طبیعی برای خود روحی دارد، یا دقیق تر بگوییم، سایه ای دارد. برای این سایه ها، توجه و احترامی معطوف می شود، اما در مورد همه به تساوی صورت نمی گیرد. مثلاً سایه ی نوعی سپیدار، بزرگترین درخت در دره ی میسوری ِعلیا را هوشمند می دانند که اگر کاملاً بگسترد، ممکن است در بعضی کارها بومیان را کمک کند؛ اما سایه ی درختچه ها و گیاهان منزلت کمی دارد.
اینکاهای آفریقا ی شرقی بر آنند که هر درختی و به ویژه هر درخت نارگیل روح دارد؛ " از بین بردن درخت نارگیل با مادرکشی برابر است، زیرا این درخت درست مثل مادر به آنها حیات می دهد و غذا می رسانَد."
اما با روح نباتات همیشه به احترام و مماشات رفتار نمی شود. اگر سخن ملایم و رفتار خوبْ آنان را برنیانگیزد، گاهی به رفتار خشن تر متوسل می شوند. در هند شرقی، نزدیک جوگرا در سالنگور، باغچه ای از درختانِ کلا وجود دارد و در روز خاصی روستاییان در آنجا جمع می شوند. یکی از جادوگران تبری برمی دارد و چند ضربه ی دقیق به تنه ی بی بارترین درخت می زند و می گوید: "حالا میوه می دهی یا نه؟ اگر ندهی، می اندازمت!" درخت به این پرسش از دهان مرد دیگری که در همان نزدیکی از درختِ دیگری بالا رفتهداست (از درخت کلا نمی توان بالا رفت) پاسخ می دهد: " چرا، حالا میوه می دهم، خواهش می کنم مرا قطع نکن." همینطور در ژاپن برای بارور کردن درخت، دو مرد به باغی می روند. یکی از درختی بالا می رود و دیگری با تبری در دست پای درخت می ایستد. مرد پایینی از درخت می پرسد که آیا سال بعد بار خواهد داد و تهدیدش می کند که اگر بار ندهد قطعش می کند. مرد ِ بالای درخت به جای درخت جواب می دهد که بار فراوان خواهد داد. شاید شگفت آور بنماید که این نوع باغداری، مشابه دقیقی در اروپا دارد. در شب کریسمس، روستاییِ اسلاوُنی و بلغاری تبری را تهدیدکنان به سوی درخت میوه ی بی باری تکان می دهد و مرد دیگری وساطت کنان می گوید: " قطعش نکن، این بار دیگر میوه می دهد." سه بار تبر تکان می خورد و سه بار وساطت آن مرد جلوی ضربه را می گیرد. از آن پس درختِ هراسیده یقیناً سال بعد میوه می دهد.* "

* به این پست نگاهی داشته باشید: جشن تیرگان و شگون چوب خوردن از لال 

  • چ.الف
" تصور انسان - خدا، یا انسانی برخوردار از نیروهای خدایی یا فوق طبیعی، اساساً به این دوره ی اولیه ی تاریخ دین تعلق دارد که خدا و انسان هنوز موجوداتی از یک سنخ پنداشته می شوند و ورطه ای گذرناپذیر که در تفکر آتی بین آن ها گشوده می شود، آن ها را از هم جدا نکرده است. از این رو، هرچند ممکن است تصور خدایی مجسم در وجود انسان برای ما شگفت انگیز به نظر آید، برای انسان اولیه که انسانِ خداگونه یا خدای انسان گونه را فقط مرتبه ای عالی تر از همان نیروهای فوق طبیعی می داند که با اعتقاد کامل برای خودش قایل است، چندان عجیب نبود. او تمایزی بسیار مشخص نیز بین خدا و جادوگر ِ نیرومند قایل نبود. خدایان اغلب فقط جادوگرهایی نامریی اند که پشت پرده ی طبیعت، همان سحر و افسون هایی را در کار می کنند که انسان جادوگر در قالبی مرئی و مجسم در میان همنوعانش انجام می دهد. و چون عموماً اعتقاد بر این بود که خدایانْ خود را به شکل انسان به بندگان شان ظاهر می کنند، برای جادوگر، با آن قدرت معجزه آسایی که برای خود قایل است، آسان است که چون خدایی مجسم شهرت یابد. بدین سان پزشک قبیله یا جادوگر که در آغاز کمی بیشتر از یک تردستِ ساده بود، به صورت خدا و فرمانروایی تمام عیار در تنِ واحد درمی آید. فقط در سخن گفتن از او به عنوان خدا باید از دخالت دادن آن پندارهای بسیار مجرد و پیچیده ای که از لحاظ ما با واژه ی خدا همراه است به مفهومی که بدوی از الوهیت دارد بر حذر بود. پندارهای ما در این معنای ژرف، حاصلِ تکامل فکری و اخلاقی ِ دور و درازی است و بدوی از این پندارها چندان دور و بیگانه است که حتی اگر آنها را برایش توضیح دهیم در نمی یابد.
وقتی بدوی واژه ی خدا را به کار می برد، موجود خاصی را در نظر دارد، شخصی که گمان می رود خدا در وجود او ظاهر شدهداست به هیچ روی همیشه شاه یا از تبار شاهی نیست، تجسم مورد نظر ممکن است حتی در نازل ترین اشخاص صورت گیرد. اما وقتی انسان متمدن واژه ی خدا را به کار می برد، موجودی بسیار متفاوت را در ذهن دارد. اگر ما آدم های متمدن اصرار داریم که نام "خدا" را به آن مفهوم خاص از ماهیت الهی محدود کنیم که خودمان ساخته ایم، در این صورت باید اقرار کنیم که بدوی اصلاً خدا ندارد. اما اگر قبول می کنیم که بسیاری از بدوی های پیشرفته تر لااقل تصوری ابتدایی از نوعی موجودات فوق طبیعی دارند که می توان خداشان نامید، هرچند نه کاملاً به آن معنایی که ما از این لفظ اراده می کنیم، در این صورت حقایق و نکات تاریخ را بهتر می توان دریافت. تصور ابتدایی به بیشترین احتمال حاکی از نطفه ای است که اقوام متمدنْ مفاهیم عالیِ خود را از الوهیت به تدریج از آن حاصل کرده اند و اگر بتوان کل مسیرِ این تکامل را وارسی کرد، شاید بتوان دید زنجیره ای که تصور ما را از الوهیت به تصور مرد بدوی از آن پیوند می دهد، زنجیره ای واحد و ناگسسته است. "

  • چ.الف
" آدم ابتدایی نمی تواند محدودیت هایی را که برای ما بدیهی است در مورد قدرت و سلطه اش بر طبیعت بپذیرد. بنابراین در جامعه ای که هرکس کمابیش از قدرت هایی فرضی برخوردار است که ما نیروهای فوق طبیعی می نامیم، بدیهی است که تمایز بین خدایان و انسان ها تا حدودی مخدوش یا به ندرت مشخص است. مفهومِ خدایان به مثابه موجوداتی فوق بشری و برخوردار از نیروهایی که از نظر کمّی و حتی کیفی دور از دسترس اند، در طول تاریخ به تدریج قوام یافته است. در نزد انسان های بدوی عوامل مافوق طبیعی چندان برتر از انسان نیستند، زیرا آنها را به زور و تهدید به انجام دادنِ خواسته های خودشان وامیداشتند. در این مرحله از تفکر، جهان یک دموکراسی ِ بزرگ به نظر می آید که همه ی موجودات اش اعم از طبیعی و فوق طبیعی در یک وضعیت برابر به سر می برند. اما انسان با داناتر شدن، عظمت طبیعت و ضعف و کوچکیِ خود را در مقابل آن روشن تر می بیند. ولی پی بردن به ضعف خود باعث نمی شود که در نتیجه معتقد به ناتوانی آن موجودات فوق طبیعی گردد که به خیال او سرتاسر جهان هستی را اشغال کرده بودند، برعکس، اعتقاد به قدرت آنها را قوت بیشتری می بخشد. 
بنابراین وقتی به تدریج تصورِ قدیمیِ برابری با خدایان رنگ می بازد، همان دم به این امید چنگ می زند که روال طبیعت را بدون واسطه و با امکانات خودش یعنی با جادو جهت بدهد و خدایان را بیش از هر زمانِ دیگری تنها منبع قدرت های فوق طبیعی می پندارد که زمانی خود را در آنها سهیم می دانست. بنابراین با پیشرفت دانش، دعا و قربانی مهم ترین جایگاه را در مراسم مذهبی اشغال می کند و جادو که زمانی با آنها برابر و همانقدر مشروع بود به تدریج پس می نشیند و به مرتبه ی هنر سیاه تنزل می کند. حالا جادو، چیزی بیهوده و در عین حال کفرآمیز، نوعی تجاوز به قلمرو خدایان محسوب می شود و به عنوان جادو همواره مورد مخالفت کاهنان است. بدین سان، وقتی در دوره ای بعد، تمایز بین دین و خرافات مشخص می شود، در می یابیم که قربانی ها و دعا ذخایر بخشِ پرهیزگارانه و روشنگرِ جامعه اند، حال آنکه جادو پناهگاه خرافات و جهالت است. "

  • چ.الف
" چرا انسان های هوشمند مغلطه ی جادو را زودتر درنیافتند؟ چرا به اعتقاداتی چسبیدند که این چنین با تجربه در تضاد بود؟ چگونه جرئت کردند تجربیاتی را تکرار کنند که در عمل بارها شکست خورده بود؟ پاسخ ظاهراً باید این باشد که پی بردن به مغلطه ی جادو و شکست خوردنش به آن آسانی و آشکاری نبود؛ زیرا در بسیاری و شاید در اغلب موارد، حادثه ی طبیعیِ مورد نظر پس از مدت کوتاه یا درازی، پس از اجرای مراسم رخ می داد و ذهنی بسیار تیزتر از حد معمول لازم بود تا دریابد که حتی در این موارد اجرای مراسم علت حادثه نبوده است. همیشه متعاقبِ مراسمی که برای وزاندن ِ باد یا میراندن دشمن اجرا می شد، دیر یا زود، حادثه ی مورد نظر طبیعتاً رخ می داد و انسان بدوی را باید معذور داشت که فکر می کرد وقوع آن، نتیجه ی مستقیم مراسم و بهترین دلیلِ اثر بخش بودنِ آن است. هم چنین مراسمی که بامدادان برای کمک به طلوع خورشید یا در بهار برای بیدار کردن زمین از خواب زمستانی جرا می شود، ظاهراً لااقل در نواحی معتدل، همواره با توفیق قرین خواهد بود، زیرا در این نواحی خورشید هر بامداد چراغ تابانش را از مشرق بر می افروزد و هر سال دشت های بهاری جامه ی فاخری از سبزی گیاه می پوشند. بنابراین اگر چنین استدلال هایی هنوز بین خود ما مورد قبول است، آیا جا دارد تعجب نکنیم که چرا وحشیان دیری بدان پای بند بوده اند و بطلانش را در نمی یافتند؟ "

  • چ.الف
" اگر چنان که جرئت می کنم فرض کنم عصر جادو در همه جا مقدم بر عصر دین بوده است، طبیعی است که باید دید چه عللی بشر را یا دست کم بخشی از آن را، به ترک جادو به عنوان یک اصل ِ ایمان و عمل و به جای آن، توسل به مذهب وادار کرد. 
با احتیاط لازم می گویم که تغییر از جادو به مذهب، احتمالاً با کشف عدم کفایت جادو حاصل شده است. شناخت نادرستیِ و بی ثمریِ جادو آدم های فکورتر را واداشت تا به جست و جوی نظریه ای درست تر درباره ی طبیعت و روشی سودمندتر برای توضیح دادنِ  منابع آن برآیند. هوشمندانِ زیرک تر در آن زمان می بایست دریافته باشند که مراسم جادویی و افسون ها در واقع در نتایجی که از آن ها انتظار می رفت اثری ندارند و اکثریتِ همنوعانِ ساده لوح شان باز معتقدند که دارد. این کشفِ بزرگِ بی اثر بودنِ جادو می بایست انقلابی اساسی، هرچند احتمالاً آرام، در ذهن کسانی که فراستِ صورت دادنش را داشتند پدید آورده باشد. کشف به این منجر شد که انسان برای نخستین بار دریافت که قادر نیست به میل ِ خود در بعضی نیروهای طبیعت که تاکنون فکر می کرد کاملاً تحت اختیار اوست تصرف کند. این اقرار به جهل و ضعف انسان بود. انسان دید که چیزهایی را علت گرفته است که علت نبوده اند و که همه ی کوشش هایش در به کار گرفتن این علت ها بیهوده بوده است. نه که آن آثاری که برای ایجاد کردن شان آن چنان سخت کوشیده بود دیگر خود را نشان ندهند، آن ها ظاهر می شدند اما نه به دست او. باران هنوز بر زمین ِ تشنه می بارید، خورشید هنوز سفر روزانه و ماه سفر شبانه اش را در آسمان انجام می داد؛ در واقع همه چیز بر قرارِ سابق بود، اما حال که با معیارهای پیشین نمی نگریست، همه به نظرش متفاوت بود؛ زیرا دیگر نمی توانست آن توهّمِ خوشایند را به خود راه دهد که اوست که زمین و آسمان را هدایت می کند و اگر دست ناتوانش را از سکّان پس بکشد، کار عظیم آن ها فرو می خوابد. 
اگر این جهان بزرگ بی کمک او یا امثال او به راه خود می رفت، مسلماً می بایست به این دلیل باشد که موجودات دیگری چون خودِ او اما بسیار قوی تر بودند که به چشم دیده نمی شدند و روند طبیعت را در دست داشتند و همه ی رخدادهای گوناگون طبیعت را که او تا کنون فکر می کرد از جادوی او ناشی می شوند صورت می دادند. حالا می فهمید که آنان بودند نه او که طوفان درست می کردند و رعد و برق می ساختند، زمینِ استوار را نگه می داشتند و آنها بودند که در انسان روح دمیدند و زندگی اش بخشیدند یا با قحط و طاعون و جنگ نابودش کردند. اکنون انسان خود را به این موجودات ِ متعال که دخالت شان در همه ی جلوه های عظیم و متنوع طبیعت پیدا بود، نشان می داد و وابستگی اش را به قدرت نامرئی آنان فروتنانه می پذیرفت. 
اما گذر از جادو به مذهب و شناخت ناتوانیِ انسان در تسلط بر روند طبیعت در مقیاس بزرگتر باید تدریجی بوده باشد. انسان نمی توانسته است همه ی آن سلطه ی خیالی اش را بر جهان به یکباره از دست بنهد. جایی که زمانی قمرو سلطنت می نمود، کم کم شاید به زندانی تبدیل می شد، پس هرچه عمیق تر به بی پناهی خود و قدرت موجودات ناپیدایی که به نظرش او را احاطه کرده بودند بی می بُرد. بدین سان مذهب که با تصدیق ِ اجمالی و محدودِ نیروهای فوق بشری آغاز شده بود، با افزایش دانش، عمیق تر می شود و به اعلامِ وابستگیِ تام و مطلق انسان به الوهیت می انجامد؛ آزادمنشی ِ قدیمِ او جا به خاضعانه ترین بندگی در برابر قدرت های مرموز ِ ناپیدا می دهد و عالی ترین فضیلتِ وی، تسلیم در برابر اراده ی آنهاست. 
ردِّ گذر از جادو به مذهب را احتمالاً بتوان در این اعتقاد بسیاری از مردم سراغ کرد که خودِ خدایان در جادو خبره اند، خود را با طلسم و افسون محافظت می کنند و اراده شان را با اوراد و سحر پیش می برند. بدین گونه گفته می شود که خدایان مصری همان قدر به کمک جادو نیاز داشتند که انسان ها، فراتر از همه ایزیس (الهه ی طبیعت و خواهر ازیریس) در جادو و افسون مهارت داشت و سحر و اورادش مشهور بود. در بابل، ائا ( خدای آبهای زیرزمینی و اقیانوس ها) به ابداع کننده ی جادو شهرت داشت و پسرش مردوخ یا مردوک (خدای باروری و آفرینش وخدای اصلی بابل)، این هنر را از پدر به ارث برد. در ادیان ودایی، خدایان اغلب با وسایل جادویی به اهداف خود می رسند. همچنین در اساطیر شمال اروپا می گویند اودین (خدای خدایان در اساطیر مردم اسکاندیناوی) برتری و غلبه اش بر طبیعت را به دانستن علائم جادو و اسامی جادویی ِ همه ی اشیا در زمین و آسمان مدیون بود. بنابر این اعتقاد به جادوگر بودن خدایان ممکن است حامی از گذر از جادو به مذهب باشد. "

  • چ.الف
" در کنار نگرش به جهانی در تسخیرِ نیروهای روحانی، انسان بدوی دریافتی دیگر و احتمالاً قدیم تر دارد که شاید در آن بتوان نطفه ی ایده ی نوینِ قانون طبیعی یا ملاحظه ی طبیعت را چون سلسله حوادثی که با نظمی لایتغیّر، بی مداخله ی عامل انسانی رخ می دهند، یافت. نطفه ای که از آن سخن می دارم، مربوط به چیزی است که می توان آن را جادوی همدلانه خواند و نقش عمده ای در اغلب نظام های خرافات دارد. در جامعه ی اولیه، شاه هم جادوگر و هم کاهن است. در واقع او ظاهراً به خاطر مهارت فرضی اش در هنر سیاه (جادو) یا هنر سپید (مذهب)، به قدرت می رسد. از این رو برای درک تکامل پادشاهی و شخصیت مقدسی که معمولاً در چشمِ مردمان بدوی یا وحشی سرمایه ی پادشاهی است، لازم است با اصول جادو آشنایی داشت و مفهومی از آن اثر خارق العاده به دست آورد که نظام باستانی ِ خرافات در همه ی زمان ها و همه ی مکان ها بر ذهن انسان داشته است. "

شاخه ی زرین
  • چ.الف
" چرا کاهنِ دیانا در نِمی، فرمانروای بیشه زار، می بایست سلف خود را می کشت؟ چرا پیش از آن می بایست شاخه ی درخت خاصی را می چید که به اعتقاد مردمان باستان، "شاخه ی زرین"ِ ویرژیل* بود؟ نخستین نکته ای که بر آن درنگ می کنیم لقب کاهن است. او چرا فرمانروای بیشه زار نامیده می شد؟ چرا کهانت او چون سلطنت بود؟ 

یگانگی عنوانی شاهانه با وظیفه ی کهانت در ایتالیا و یونان باستان و سایر نقاط جهان رایج بود... وقتی می گوییم شاهان باستان عموماً کاهن نیز بوده اند، هنوز حق مطلب را در خصوص جنبه ی مذهبیِ مقام شان ادا نکرده ایم. در آن ایام الوهیتی که در شاه متجلی است، فقط حرف خالی نبود و از اعتقادی ژرف بر میخاست. شاهان از چندین لحاظ و نه فقط به عنوان کاهن یعنی واسطه ی بین انسان و خدا، بلکه خود به عنوان خدا حرمت داشتند و می توانستند موهبت هایی را به رعایا و بندگان شان ارزانی دارند که معمولاً دور از دسترس آدمیان فانی پنداشته می شود و اگر به دست آمدنی باشد، فقط با نیایش و پیشکش قربانی برای نیروهای فوق بشری ونامرئی به دست می آید. بدین سان اغلب از شاهان انتظار می رود که در فصل مناسب باران ببارانند و آفتاب کنند، محصول برویانند و کارهایی مانند آن صورت دهند. این امر هر چند امروزه برای ما شگفت می نماید، جزوی از شیوه ی تفکر ابتدایی است. یک بدوی به ندرت می تواند تمایزی را که مردمان پیشرفته عموماً بین امور طبیعی و فوق طبیعی قائل می شوند درک کند؛ به نظر او جهان قلمروی عظیمی است که عوامل فوق طبیعی یعنی اشخاصی آن را اداره می کنند که همان انگیزه ها و محرک های خود او را دارند و همچون او دستخوش آثار ترحم وامیدها و ترس های خویشند. در چنین جهانی او برای قدرتش در اثر گذاشتن بر گردش طبیعت به نفع خود مرزی نمی شناسد. ادعیه و وعده و تهدید می تواند هوای خوب و محصول فراوان را از سوی خدایان برایش تضمین کند و اگر آن طور که گاهی معتقد می شود اتفاقاً خدایی در شخص او مجسّم شود، دیگر نیازی نیست به موجودات مافوق توسل جوید. او، یعنی انسان بدوی، همه ی نیروی لازم برای رفاه خود و رفاه مردم خود را دارا است؛ این راهی است که ایده ی انسان-خدا طی کرده است؛ اما راه دیگری هم هست که می توان آن را جادوی همدلانه خواند." 

* ویرژیل: شاعر کلاسیک روم و یکی از شخصیت های اصلی در داستان کمدی الهی ِ دانته. در کمدی الهی، ویرژیل نماد عقل سلیم و راهنمای دانته در دوزخ و برزخ است.

  • چ.الف
" می توان تجسم کرد که نخست انسان شروع به استفاده از استخوان و چوب و سنگ و صدف کرده است و به خاک صیقلی رسیده است و سرانجام به فلزات مختلف -طلا، قلع، مس، مفرغ، آهن، فولاد آبدیده و آلیاژهای (مخلوط چند فلز) جدید- دست یافته است. از روزگاری که انسان برای تأمین انرژی مورد نیاز، از پشت و دست و پاهای خویش استفاده می کرده است، به زمانی می رسیم که این انرژی به وسیله ی جانوران یعنی اسب و الاغ، سگ، ورزا و شتر، گوزن شمالی و لاما تأمین می شده است و بعدها به وسیله ی نیروی باد و آب، و در دوره های بعد این انرژی به وسیله ی ماشین هایی تأمین شده است که با سوزاندن چوب و زغال سنگ و نفت از انرژی ذخیره شده ی درون زمین بهره برداری می کرده اند؛ و سرانجام در عصر ما است که انسان آموخته از انرژی اتمی و انرژی خورشیدی نیز بهره برداری کند. یا می توان پیشرفت انسان را در زمینه ی زبان و خط دنبال کرد و دورانی را به یاد آورد که زبان تنها وسیله ی گفت و گو بود و شیوه ای برای ثبت گفتار اختراع نشده بود؛ و سپس به مرحله ای می رسیم که انسان با استفاده از دسته های ترکه، زمستان شماری می کرد؛ یا طناب گره خورده، که به انسان کمک می کرد تا تعداد اقلام شمارش شده یا بخش هایی از یک پیام را به خاطر بسپارد، یا به کمک چند تصویر می توانست داستان یا پیامی را به دیگران بفهماند. در مرحله ی بعد، انسان پی برد که همیشه می تواند یک تصویر ذهنی را با یک تصویر عینی نشان دهد یا علامت خاصی را به جای یک صدا بگذارد. و چنین شد که آدمیان توانستند اندک اندک خط را اختراع کنند و بنویسند.
اگر چند سلسله مراتب از این دست ترتیب دهیم، پی می بریم که همه ی تمدن های بزرگ جهان از این گونه اختراعات داشته اند و یا به نحوی از این اختراعات سود برده اند. "

  • چ.الف
" از دید انسان اولیه، شب پدیده ی ترسناکی بود، زیرا به جز همان آتش زیستگاه و احتمالاً مشعلی که از برگ و چوب خشک ساخته بودند، وسیله ی دیگری مثل شمع یا چراغ برای روشنایی نداشتند. اگر آتش خاموش می شد، مدت زیادی طول می کشید تا با به هم مالیدن قطعات چوب یا خیزران دوباره آتش روشن کنند. وقتی ماه در آسمان نبود، جنگل تاریک و هول انگیز می نمود و امکان وقوع هر حادثه ای می رفت. از این رو هر چه نشانی از شب داشت، ترسناک بود. و چون هر پدیده ی ترسناکی به نظر مردم بد می آمد، شب، تاریکی، سیاهی و هیولا را در یک ردیف قرار می دادند و در نتیجه ی چنین پدیده ای بود که مردم از کسانی که پوست تیره تر داشتند، می ترسیدند و آن ها را به چشم موجوداتی خبیث و خطرناک نگاه می کردند. البته عکس این جریان نیز اتفاق می افتاد. رنگ سفید، رنگ استخوان است و در سراسر جهان، رنگ سفید را در ردیف مردگان و اشباح قرار می دهند. هنگامی که اولین سفید پوستان در استرالیا پا به خشکی گذاشتند، مردم سیاه پوست استرالیا گمان می کردند سفید پوستان می بایست اجداد خودشان باشند که از جهان مردگان بازگشته اند. بنابر این سفیدی و نور هم می تواند پدیده ی ترسناکی باشد. "

  • چ.الف