چوغ الف

پاره هایی از لا به لای کتاب ها، در زمینه ی مردم شناسی

چوغ الف

پاره هایی از لا به لای کتاب ها، در زمینه ی مردم شناسی

نویسندگان

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

" گمان بر این است که درختان یا ارواحِ درخت می توانند باران و آفتاب بیاورند: وقتی جرومِ پراگی، مبلّغِ مذهبی، لیتوانی های کافر را تشویق می کرد که بیشه های مقدس شان را براندازند، گروهی از زنان از شهریار لیتوانی خواستند او را ساکت کند؛ می گفتند آنها با این کار مسکن خدایی را از بین می بَرند که برای آنها باران و آفتاب می فرستد. قوم مندرس در آسام بر آنند که اگر درختی در بیشه ی مقدس قطع شود، خدایانِ جنگلی نارضایی ِ خود را با قطع کردن باران نشان می دهند. 
هم چنین، روح درخت سبب رشد کشت می شود: این نکته در رسم آلمانی و فرانسوی ِ "جوانه ی خرمن" دیده می شود. این شاخه یا درختی بزرگ است آراسته با جوانه های ذرت که با آخرین ارابه از خرمنگاه می آورند و بر بام خانه ی باغ یا انبار قرار می دهند و یک سال همان جا می مانَد. مانهارت نشان داده است که این شاخه یا درختْ تجسم روح درخت است که به طور کلی روح گیاهان دانسته می شود و اثر نیروبخش و بارورسازنده اش بدین گونه، به طور خاص، برای رشد کردن ذرت به کار می رود. 
باز روح درخت موجب ازدیاد گیاهان و زیادیِ زاد و ولد زنان می شود. در هند شمالی درخت کتان درخت مقدسی است. در یازدهم ماه فالگون(فوریه) نوشابه بر پای درخت می ریزند، نخی قرمز یا زرد دور تنه اش می بندند و خطاب به آن برای باروری زنان، حیوانات و محصول دعا می کنند. باز در هند شمالی، درخت نارگیل را یکی از مقدس ترین میوه ها می دانند و آن را سریفالا یا میوه ی "سری" الهه ی سعادت می نامند. درخت نارگیل مظهر باروری است و در سراسر هند علیا در معبدها نگهداری می شود و کاهنانْ آن را به زنانی که در آرزوی مادر شدن اند می دهند.
در قبیله ی توهو، بین مائوری ها "قدرت بارور ساختن زنان به درختان نسبت داده می شود. این درخت ها با بند ناف نیاکان اساطیری خاصی ارتباط دارند. همچنان که به واقع بند ناف همه ی کودکان تا همین اواخر بر آنها آویزان بود. زن نازا می بایست این درخت را در آغوش می گرفت و بسته به این که طرف شرق یا غرب درخت را در آغوش می کشید، پسر یا دختر نصیب اش می شد.
در سوئد و هم در آفریقا، معتقدند که درخت موجب سهولت زایمان زنان می شود. در بعضی نواحی سوئد، سابقاً در جوار هر مزرعه ای یک درخت نگهبان یا Bardträd (درخت لیمو، درختان زبان گنجشک یا نارون) وجود داشت. کسی حتی برگی از این درخت مقدس را نیز نمی کَند، زیرا هر آسیبی به درخت می رسید، جزایش بدبختی یا بیماری بود. زنان آبستن دست دور تنه ی این درخت می انداختند تا زایمان راحتی داشته باشند.
در بعضی قبایل سیاهپوست ِ کنگو، زنان آبستن از پوست درخت مقدسِ خاصی برای خود، لباس درست می کنند، زیرا معتقدند که خطرهای دوران حاملگی را از آنان دور می کند. داستان چسبیدن لتو* به درخت بلوط و درخت زیتون یا دو درخت غار به هنگامی که خدایانِ دوقلو، آپولو و آرتمیس را حامله بود، شاید اشاره به اعتقاد یونانی ِ مشابهی در خصوص تأثیر بعضی درخت ها در سهولت زایمان دارد.

* کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت: لتو در اساطیر یونان باستان، فرزند کویئوس و فویبه. نام او به معنی درخشان و پنهان است.


  • چ.الف
" وقتی درخت، نه دیگر پیکره ی روح درخت، بلکه صرفاً قرارگاه او محسوب می شود که هر لحظه خواست می تواند ترک اش کند، پیشرفت مهمی در تفکر دینی حاصل شده است. جان باوری، به آیین چند خدایی انجامیده. به عبارت دیگر، به جای زنده و هشیار دانستنِ درخت، انسانْ اکنون آن را فقط جسمی بی جان و لَخت می بیند که برای مدتی کوتاه یا دراز، مسکن موجودی فوق طبیعی شده است که چون می تواند آزادانه از درختی به درخت دیگر رود، بنابراین از نوعی حق تصرف و سَروری بر درختان برخوردار است و دیگر نه جانِ درخت که خدای جنگل می شود. به محض این که روح درخت به این گونه از هر درخت خاصی فارغ می گردد، کم کم شکلش را تغییر می دهد و به هیئت انسان در می آید، چرا که تفکر ابتدایی عموماً گرایش به آن دارد که هر موجود ذهنیِ مجردی را به شکل عینیِ انسانی درآوَرَد. قدرت هایی که وی به عنوان روح درخت در درخت پدید می آوَرَد به عنوان خدای درختان نیز در اختیار اوست. نخست درختان به عنوان موجودات جاندار قادرند باران نازل کنند، خورشید را به تابش وادارند، گله ها و رمه ی چارپایان را به زاد و ولد وادار کنند و باعث سهولت زایمانِ زنان گردند و دوم آن که همین نیروها به درختْ خدایانی نسبت داده می شوند که موجوداتی انسان ریخت تصور می شوند یا عملاً در انسان های زنده تجسم یافته اند. "

  • چ.الف
" از بررسی ِ منزلت دینی ِ شاه در جوامع ابتدایی، می توان دریافت که ادعای قدرتِ خدایی و فوق طبیعیِ فرمانروایان ِ امپراطوری های بزرگ ِ تاریخی ، مثلاً در مصر، مکزیک و پرو، حاصلِ ساده ی نخوتی متورم نبوده و صرفاً بقا و گسترش خداپنداریِ شاهان زنده در بین اقوام وحشی قدیم است. 
از این رو، مثلاً، اینکاهای پرو را به عنوان فرزندان خورشید چون خدا محترم می داشتند؛ آنها ممکن نبود خطا کنند و کسی تصورِ بی حرمتی به شخص، به شرف یا دارایی شاه یا هر یک از اعضای خاندان سلطنتی را به خود راه نمی داد.
شاهان مکزیک به هنگام جلوس، سوگند یاد می کردند که خورشید را به تابیدن، ابرها را به باریدن، رودخانه ها را به جریان و زمین را به بارِ فراوان دادن وادارند. می شنویم که مونتزوما، آخرین فرمانروای مکزیک را چون خدایی می پرستیدند.
خدایان قدیم بابلی از عهد سارگون ِ اول تا سلسله ی چهارمِ اور یا بعدتر، ادعای خدایی داشتند، به خصوص فرمانروایانِ سلسله ی اور، برای خود معابدی بنا کرده بودند، مجسمه های خود را در پرستشگاه قرار می دادند و امر می کردند که مردم برای آنها قربانی کنند. 
شاهان اشکانی، خود را برادران خورشید و ماه می دانستند و چون خدا پرستیده می شدند. حتی زدنِ یک عضو ِ عادی ِ خاندان اشکانی بی حرمتی به مقدسات محسوب می شد.
فرمانروایانِ مصر در طول حیات خود منزلت خدایی داشتند، برایشان قربانی می شد و کاهنانی خاص در معابدی خاص، آنان را می پرستیدند. در واقع پرستش شاهان گاهی پرستش خدایان را تحت الشعاع قرار می داد. گفته شده است فرمانروای مصر در طول حیاتش، هر مفهوم ممکن را که مصریان از الوهیت برای خود ساخته بودند، تجسم می بخشید. به عنوان خدای فوق بشر با تولد و سلطنت اش، پس از مرگ به صورت انسانی خداگونه و پرستیدنی در می آمد. از این رو هر آنچه که از خدایان قابل تصور بود، در او جمع آمده بود. "

  • چ.الف
" گاهی با مرگ خدای مجسم، روحِ الهی به جسمی دیگر منتقل می شود، تاتارهای بودایی به تعداد زیادی بودای زنده معتقدند که به عنوان لامای بزرگ، ریاست مهم ترین صومعه ها را به عهده دارند. وقتی یکی از این لاماهای بزرگ می میرد، پیروانش عزا نمی گیرند، زیرا می دانند که به زودی به صورت طفلی زاده می شود و باز می گردد. تنها نگرانی شان پیدا کردن جای تولد اوست. اگر در آن مدت رنگین کمانی دیدند، آن را نشانه ای از جانب لامای درگذشته می دانند که آنان را به گهواره ی وی راهنمایی خواهد کرد. گاهی خودِ خدای کودک هویت خویش را آشکار می کند؛ می گوید: "منم لامای بزرگ، بودای زنده ی معبدِ فلان و فلان. مرا به صومعه ام ببرید. من رییس ِ بیمرگِ آن صومعه ام." جای تولد بودا به هر نحو که کشف شود، چه با اقرار خود بودا و چه با نشانه ای در آسمان، به دنبال آن چادرها برافراشته می شود و زیارت های پر سرور غالباً به سرکردگی شاه یا یکی از اعضای برجسته ی خاندان سلطنتی برای یافتن و به خانه بردن خدای کودک ترتیب می یابد. او عموماً در تبت به دنیا می آید که سرزمین مقدس است و کاروان برای رسیدن به او اغلب باید از بیابان های بسیار مهیب بگذرد. وقتی سرانجام کودک را می یابند، به خاک می افتند و او را می پرستند. با این حال پیش از آن که به عنوان لامای بزرگِ مورد نظر شناخته شود، بایستی آنان را کاملاً از هویت خود مطمئن سازد. نام صومعه ای را که مدعیِ ریاست آن است، فاصله و مسافت آن، تعداد راهبانی را که در آن زندگی می کنند، از او می پرسند. هم چنین باید عادات لامای ِ بزرگِ درگذشته و نحوه ی مرگش را شرح دهد. سپس اشیای مختلف مثل کتاب ِ دعا، قوری و فنجان پیشش می نهند و او باید به آن که در حیات پیشین اش به کار می برده است اشاره کند. اگر این همه را بی سهو و خطا انجام دهد، ادعایش پذیرفته می شود و پیروزمندانه به سوی صومعه اش می برند. سرکرده ی همه ی لاماها، دالایی لاما، ساکن لهاسا است که واتیکانِ تبت محسوب می شود. او را خدای زنده ای می دانند که پس از مرگ، روح خدایی و فناناپذیرش در وجود طفلی دوباره زاده می شود. بنابر بعضی گزارش ها، طرز شناساییِ  دالایی لاما همانند شیوه ی کشف لامای بزرگ ِ عادی است که قبلاً گفته شد. گزارش های دیگر سخن از قرعه کشی و برداشتن قرعه از توی کاسه ای زرین می گویند. هرجا که او زاده شود، درختان و گیاهان سبز می شوند؛ به فرمانش گل ها می شکفد و چشمه ها جاری می شود و حضورش برکات آسمانی را نازل می کند. "

  • چ.الف
" انسان بدوی، ناتوان از تشخیص محدودیت ِ قدرتش در کنترل طبیعت، برای خود و دیگران قدرتی قایل است که امروز از نظر ما، فوق طبیعی است. علاوه بر این، می دانیم که غیر از و فراتر از این فوق طبیعت گرایی گمان می رفت که بعضی افراد برای مدت کوتاهی از روحی الهی الهام می گیرند و از این رو به طور موقت از دانش و قدرت الوهیتی که در آنها حلول کرده است برخوردار می شوند. از این گونه باورها فقط یک گام ساده به این اعتقاد  است که افرادی به طور دائم تحت سیطره ی یک خداواره قرار می گیرند یا به نحو نامعینِ دیگری قدرت فوق طبیعی ِ عظیمی می یابند که در مرتبه ی خدایان قرار می گیرند و با دعا و قربانی تجلیل می شوند. گاهی این خدایانِ انسان صورت کاربردهای صرفاً فوق طبیعی یا روحانی دارند. گاهی علاوه بر آن، قدرت سیاسی ِ عظیمی از خود نشان می دهند، در این مورداخیر درعین خدایی، فرمانروا نیز هستند و حکومت دینی برقرار است. 
به گفته ی دوس سانتوس، مورخ قدیم پرتغالی، قوم زیمبایا یا موزیمبا، قومی در جنوب شرقی آفریقا، "بت پرست نیستند و خدایی نمی شناسند و به جای خدا، پادشاه خود را می ستایند و خدایش می دانند و می گویند که در جهان از همه بهتر و بزرگتر است. خود شاه می گوید که تنها خدای روی زمین است و به همین دلیل اگر وقتی باران بیاید که دلخواه او نیست یا هوا زیاد گرم باشد، آسمان را به جرم سرپیچی از فرمان خود هدف ِ تیر قرار می دهد."
در بین "گالاها" وقتی زنی از خانه داری خسته می شود، شروع می کند به بریده بریده سخن گفتن و تحقیر شدید خود. این نشانه ی حلول ِ "کالو" روح مقدس در اوست. شوهرش بیدرنگ به خاک میافتد و او را ستایش می کند؛ عنوان ِ حقیر "همسر" را از او برمیگیرند و "سرور" خطابش می کنند؛ وظایف خانگی دیگر بر عهده ی او نیست و اراده ی وی قانون الهی محسوب می شود. 
شاه لوانگو (قومی در زئیر امروزی) در میان قوم خود "منزلت خدایی داشت و سامبی و پانگو نامیده می شود که به معنی خدا است. آن ها معتقدند که وقتی بخواهد می تواند باران نازل کند و سالی یک بار در ماه دسامبر که موسم نیاز به باران است، مردم به حضورش می آیند و استمداد باران می کنند." در این موقع شاه بر تخت می ایستد و تیری به هوا می اندازد که گمان می رود موجب باران خواهد شد. همین ها را برای شاه مومباسا ( در ساحل کنیا) نیز قایل اند.
اما شاید هیچ کشوری در جهان از نظر کثرتِ انسانْ خدا به پای هند نرسد؛ در هیچ جایی عنایت خداوندی این چنین با گشاده دستی بر همه ی طبقات جامعه از شاهان گرفته تا شیرفروشان ارزانی نشده است. به این ترتیب در بین توداها، روستاییانی در تپه های نیلگری ِ جنوب هند، لبنیات فروشی حَرمِ امن است و برای شیرفروش مقام خدایی قایل شده اند. همه حتی پدر شیرفروش در برابر او تعظیم می کنند و کسی جرئت ندارد چیزی را از او دریغ کند. هیچ انسانی جز شیرفروش ِ دیگر حق ندارد او را لمس کند و او برای همه که از او چاره می خواهند با صدای خدا غیب گویی می کند.
در چینچواد، شهرکی تقریباً ده مایل دورتر از پونا در غرب هند، خانواده ای زندگی می کند که به اعتقاد بخش بزرگی از ماهراتاهاگان پوتی، خدای فل سر، در هر نسل از آن خانواده در تن یک نفر حلول می کند.
یک فرقه ی هندو که نمایندگان زیادی در بمبئی و هند مرکزی دارد، معتقدند که بزرگان روحانی ِ آنان موسوم به مهاراجه ها، نمایندگان یا حتی تجسّم عینی کریشنا در روی زمین اند. 
مسیحیت نیز از آثار این توهمات ِ باطل یکسره عاری نگشته است. در واقع غالباً به گزافه ی عبثِ متظاهران به الوهیتی برابر با مسیح یا حتی فراتر از او آلوده شده است. "

  • چ.الف
" اعتقاد به حلول یا الهام موقت شمول جهانی دارد. گمان می رود که هر از گاهی روحی یا خدایی در بعضی افراد حلول می کند و تا زمانی که این تسخیر ادامه دارد، شخصیت ِ خود آنان مسکوت می ماند و حضور روح با لرزش و تکان های شدیدِ تمامِ بدن ِ شخص، با حرکات و سکنات تند و سرکش و نگاه های پرشور و هیجان نمایان می شود و اینها همه نه به خود شخص بلکه به روحی که در تن او حلول کرده است ارجاع می شود و در این حالت ِ غیر عادی، همه ی اظهارات او به عنوان صدای خدا یا روحی که در درون او ساکن است و از دهان او سخن می گوید پذیرفته می شود.*  شخصی که موقتاً الهام می یابد، به اعتقاد رایج نه تنها معرفت الهی بلکه حداقل بعضی اوقات قدرت الهی نیز کسب می کند. 
حال بهتر است به دو شیوه ی خاص دیگر الهام موقت اشاره ای بکنیم: یکی از این شیوه های الهام، مکیدن خون تازه ی قربانی ِ ذبح شده است. شیوه ی دیگر ایجاد الهام موقت، استفاده از درخت یا گیاهی مقدس است. **


* گاهی ممکن بود شخص دو یا سه روز در تسخیر روح یا خدا باشد و اعمال او در این مدت، عمل خدا دانسته می شد و بنابراین به گفته هایش و طرز رفتارش سخت توجه می کردند. 

** روش اول: شخص با مکیدن خون ِ قربانی ـ ذبح شده از خدا الهام می یافت و می توانست غیبگویی و پیش بینی کند. روش دوم: شخص با سوزاندن برگ درخت یا گیاهی مقدس و بخور دادن آن، کم کم دچار نوعی خلسه می شد و بعد از آرام شدنش، سخنانش ندای غیبی انگاشته می شد که اظهاراتِ روح ِ سکنا گزیده در او بود که روح خود ِ شخص را موقتاً مسکوت گذاشته بود. 

  • چ.الف
" تصور انسان - خدا، یا انسانی برخوردار از نیروهای خدایی یا فوق طبیعی، اساساً به این دوره ی اولیه ی تاریخ دین تعلق دارد که خدا و انسان هنوز موجوداتی از یک سنخ پنداشته می شوند و ورطه ای گذرناپذیر که در تفکر آتی بین آن ها گشوده می شود، آن ها را از هم جدا نکرده است. از این رو، هرچند ممکن است تصور خدایی مجسم در وجود انسان برای ما شگفت انگیز به نظر آید، برای انسان اولیه که انسانِ خداگونه یا خدای انسان گونه را فقط مرتبه ای عالی تر از همان نیروهای فوق طبیعی می داند که با اعتقاد کامل برای خودش قایل است، چندان عجیب نبود. او تمایزی بسیار مشخص نیز بین خدا و جادوگر ِ نیرومند قایل نبود. خدایان اغلب فقط جادوگرهایی نامریی اند که پشت پرده ی طبیعت، همان سحر و افسون هایی را در کار می کنند که انسان جادوگر در قالبی مرئی و مجسم در میان همنوعانش انجام می دهد. و چون عموماً اعتقاد بر این بود که خدایانْ خود را به شکل انسان به بندگان شان ظاهر می کنند، برای جادوگر، با آن قدرت معجزه آسایی که برای خود قایل است، آسان است که چون خدایی مجسم شهرت یابد. بدین سان پزشک قبیله یا جادوگر که در آغاز کمی بیشتر از یک تردستِ ساده بود، به صورت خدا و فرمانروایی تمام عیار در تنِ واحد درمی آید. فقط در سخن گفتن از او به عنوان خدا باید از دخالت دادن آن پندارهای بسیار مجرد و پیچیده ای که از لحاظ ما با واژه ی خدا همراه است به مفهومی که بدوی از الوهیت دارد بر حذر بود. پندارهای ما در این معنای ژرف، حاصلِ تکامل فکری و اخلاقی ِ دور و درازی است و بدوی از این پندارها چندان دور و بیگانه است که حتی اگر آنها را برایش توضیح دهیم در نمی یابد.
وقتی بدوی واژه ی خدا را به کار می برد، موجود خاصی را در نظر دارد، شخصی که گمان می رود خدا در وجود او ظاهر شدهداست به هیچ روی همیشه شاه یا از تبار شاهی نیست، تجسم مورد نظر ممکن است حتی در نازل ترین اشخاص صورت گیرد. اما وقتی انسان متمدن واژه ی خدا را به کار می برد، موجودی بسیار متفاوت را در ذهن دارد. اگر ما آدم های متمدن اصرار داریم که نام "خدا" را به آن مفهوم خاص از ماهیت الهی محدود کنیم که خودمان ساخته ایم، در این صورت باید اقرار کنیم که بدوی اصلاً خدا ندارد. اما اگر قبول می کنیم که بسیاری از بدوی های پیشرفته تر لااقل تصوری ابتدایی از نوعی موجودات فوق طبیعی دارند که می توان خداشان نامید، هرچند نه کاملاً به آن معنایی که ما از این لفظ اراده می کنیم، در این صورت حقایق و نکات تاریخ را بهتر می توان دریافت. تصور ابتدایی به بیشترین احتمال حاکی از نطفه ای است که اقوام متمدنْ مفاهیم عالیِ خود را از الوهیت به تدریج از آن حاصل کرده اند و اگر بتوان کل مسیرِ این تکامل را وارسی کرد، شاید بتوان دید زنجیره ای که تصور ما را از الوهیت به تصور مرد بدوی از آن پیوند می دهد، زنجیره ای واحد و ناگسسته است. "

  • چ.الف
" آدم ابتدایی نمی تواند محدودیت هایی را که برای ما بدیهی است در مورد قدرت و سلطه اش بر طبیعت بپذیرد. بنابراین در جامعه ای که هرکس کمابیش از قدرت هایی فرضی برخوردار است که ما نیروهای فوق طبیعی می نامیم، بدیهی است که تمایز بین خدایان و انسان ها تا حدودی مخدوش یا به ندرت مشخص است. مفهومِ خدایان به مثابه موجوداتی فوق بشری و برخوردار از نیروهایی که از نظر کمّی و حتی کیفی دور از دسترس اند، در طول تاریخ به تدریج قوام یافته است. در نزد انسان های بدوی عوامل مافوق طبیعی چندان برتر از انسان نیستند، زیرا آنها را به زور و تهدید به انجام دادنِ خواسته های خودشان وامیداشتند. در این مرحله از تفکر، جهان یک دموکراسی ِ بزرگ به نظر می آید که همه ی موجودات اش اعم از طبیعی و فوق طبیعی در یک وضعیت برابر به سر می برند. اما انسان با داناتر شدن، عظمت طبیعت و ضعف و کوچکیِ خود را در مقابل آن روشن تر می بیند. ولی پی بردن به ضعف خود باعث نمی شود که در نتیجه معتقد به ناتوانی آن موجودات فوق طبیعی گردد که به خیال او سرتاسر جهان هستی را اشغال کرده بودند، برعکس، اعتقاد به قدرت آنها را قوت بیشتری می بخشد. 
بنابراین وقتی به تدریج تصورِ قدیمیِ برابری با خدایان رنگ می بازد، همان دم به این امید چنگ می زند که روال طبیعت را بدون واسطه و با امکانات خودش یعنی با جادو جهت بدهد و خدایان را بیش از هر زمانِ دیگری تنها منبع قدرت های فوق طبیعی می پندارد که زمانی خود را در آنها سهیم می دانست. بنابراین با پیشرفت دانش، دعا و قربانی مهم ترین جایگاه را در مراسم مذهبی اشغال می کند و جادو که زمانی با آنها برابر و همانقدر مشروع بود به تدریج پس می نشیند و به مرتبه ی هنر سیاه تنزل می کند. حالا جادو، چیزی بیهوده و در عین حال کفرآمیز، نوعی تجاوز به قلمرو خدایان محسوب می شود و به عنوان جادو همواره مورد مخالفت کاهنان است. بدین سان، وقتی در دوره ای بعد، تمایز بین دین و خرافات مشخص می شود، در می یابیم که قربانی ها و دعا ذخایر بخشِ پرهیزگارانه و روشنگرِ جامعه اند، حال آنکه جادو پناهگاه خرافات و جهالت است. "

  • چ.الف
" مخالفت ریشه ای ِ اصول جادو و دین کاملاً توضیح دهنده ی خصومت بی حد کشیشان در پیگردِ جادوگران در پهنه ی تاریخ است. خودبسندگیِ مغرورانه ی جادوگر، رفتار متکبرانه اش با نیروهای برتر و ادعای گستاخانه اش در اِعمال سلطه ای همانندِ آنان جز برانگیختن کشیش نمی توانست، کشیشی که با اعتقاد مطلق اش به جلال الهی و خاکساری اش در پیشگاه او، چنین ادعاهایی و چنین تکبّری را می باست تعرض کفرآمیز و ملحدانه به منزلتی دانسته باشد که فقط خاص خداست.
 با این حال، این خصومت آنگونه که برایمان آشناست، در تاریخ دین ظاهراً دیر ظاهر شد. در مراحل اولیه، جادو همکار دین و تا حدی با آن آمیخته بود؛ نقش کشیش و جادوگر اغلب با هم درآمیخته بود، یا شاید صحیح تر باشد بگوییم که هنوز از هم متمایز نشده بود. انسان برای مقاصد خود، با نیایش و نذر، حسن نظر خدایان یادارواح را جلب می کرد، در صورتی که در عین حال به مراسم و اورادی متوسل می شد که امیدوار بود بتوانند نتیجه ی دلخواه را بدون کمک خدا یا شیطان حاصل کنند. خلاصه آن که، آیین دینی و جادویی را همزمان انجام می داد.
همین خلط جادو و دین هنوز در بین مردمانی که به سطوح بالای فرهنگ صعود کرده اند باقی مانده است. پروفسور ماسپرو در صحبت از اهمیت جادو در شرق و به خصوص در مصر اشاره دارد که " آن معنی موهنی را که جادو تقریباً به ناگزیر در ذهن انسان امروزی ایجاد می کند، نباید به واژه یجادو نسبت دهیم. جادوی قدیم مبنای مذهب است. مؤمنی که می خواست توجه خدایی را جلب کند، راهی نداشت جز آن که دست به دامن او شود و این کار عملی نبود مگر با مراسم، نذر، نیایش و اورادی خاص که خدا خود مقرر داشته و او را به رعایت آن ملزم ساخته بود." 


  • چ.الف
" شاید هیچ موضوعی در جهان وجود نداشته باشد که به اندازه ی ماهیّت دین محل اختلاف نظر باشد و پیدا کردن تعریفی از آن که بتواند همه را راضی کند، آشکارا باید غیر ممکن باشد. منتها، کاری که یک نویسنده می تواند انجام دهد، این است که نخست صراحتاً بگوید که منظورش از دین چیست و سپس آن را به همان معنا در سر تا سر اثرش به کار بَرَد. پس درک من از دین، تسکین و ترضیه ی نیروهای فوق بشری است که هادی و ناظر روند طبیعت و حیات بشر انگاشته می شوند. با این تعریف، دین داری دو عنصر نظری و عملی، یعنی اعتقاد به نیروهایی فراتر از انسان و کوشش در سازش دادن یا راضی کردن آن ها است. از این دو، روشن است که اعتقاد تقدم دارد، زیرا باید به وجود خدایی معتقد بود تا برای خشنود کردنش کوشید. اما اگر این اعتقاد راه به عمل نبَرَد، نه مذهب که صرفاً الهیات است. به قول سن جیمز " ایمان اگر عمل نکند، مرده است، تنهاست." به عبارت دیگر، انسانی که رفتارش را تا حدی به ترس از خدا یا عشق به او تنظیم نمی کند، دیندار نیست. از سوی دیگر، عملِ صرفِ عاری از اعتقادات دینی، نیز دین نیست. دو انسان ممکن است دقیقاً یکسان رفتار کنند و با این حال ممکن است یکی مذهبی باشد و دیگری نباشد. اگر یکی با عشق به خدا یا ترس از او عمل می کند، دیندار است و اگر دیگری با عشق به انسان یا ترس از او عمل می کند، بسته به این که رفتارش مناسب یا مغایر با خیر عام باشد، اخلاقی یا غیر اخلاقی است. بنابراین، اعتقاد و عمل ها یا به زبان الهیات ایمان و عمل، به یک اندازه ضروری ِ دین است و دین بی هر دوی آن ها وجود نمی تواند داشت. اما لازم نیست عمل مذهبی همیشه صورت مراسم به خود بگیرد، یعنی لزومی ندارد شامل نذر و قربانی، نیایش و سایر مناسک خارجی باشد. هدفش رضایت خدا است و اگر خدا خدایی است که با خیریه و محبت و خلوص، بیش از ریختن خون، خواندن سرود و عطرِ بخور خشنود می شود، بندگانش نه با به خاک افتادن در برابر او و با ذکر مناقب او و پر کردن معابدش با پیشکش های گرانبها، بلکه با خلوص و محبت و نیکوکاری با مردم، بهتر می توانند راضی اش کنند؛ زیرا با این کارها تا آنجا که ضعف بشری اجازه می دهد، در واقع طبیعت الهی را تقلید می کنند. این جنبه ی اخلاقیِ مذهب بود که انبیای عبرانی با الهام از کمال مطلوبِ خیر و تقدس الهی از القا کردن آن هرگز خسته نمی شدند. از این رو است که میکاه می گوید: " اوست که خیر را به تو می نماید، ای انسان. و از تو چه می خواهد جز این که درستکار باشی و محبت بورزی و به درگاه خدایت خاضع باشی؟"
به عبارت ساده تر، دین یعنی آرام و راضی کردن ِ نیروهای مافوق بشری که کنترل کننده ی طبیعت و انسان انگاشته می شوند. بدین سان مذهب مرکب از دو عنصرِ نظری و عملی یا ایمان و عمل است و بدون این دو وجود نمی تواند داشت. اما عمل دینی لازم نیست در مراسم آیینی جلوه گر شود، اگر عقیده بر این است که کار خیرْ خدا را خشنود تر می کند، می توان آن را در رفتار اخلاقی نشان داد. "


  • چ.الف