چوغ الف

پاره هایی از لا به لای کتاب ها، در زمینه ی مردم شناسی

چوغ الف

پاره هایی از لا به لای کتاب ها، در زمینه ی مردم شناسی

نویسندگان

۲۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

" گروهی معتقدند که جنگ جز‌ء طبیعت انسان است. اگر بخواهیم صحت این گفته را معلوم کنیم، می توانیم به دیگر اقوام جهان نگاه کنیم و ببینیم آیا قومی وجود دارد که کودکان خود را بدون آگاهی از جنگ بار آورده باشد. چنان چه بتوانیم چنین قومی پیدا کنیم، در این صورت می توانیم بدون دست زدن به تجربه های تازه، به این نتیجه برسیم که جنگ جزء طبیعت انسان نیست و موجوداتی انسانی همیشه و تحت هر شرایطی با دیگران نمی جنگند. نمونه ی این گونه اقوام، اسکیموها هستند. اسکیموها جنگ میان افراد را می شناسند اما از جنگ های سازمان یافته میان دو گروه بی خبراند. در این مورد اسکیموها، نادانسته دست به تجربه ی مورد نظر ما زده اند. " 

  • چ.الف
" از دید انسان اولیه، شب پدیده ی ترسناکی بود، زیرا به جز همان آتش زیستگاه و احتمالاً مشعلی که از برگ و چوب خشک ساخته بودند، وسیله ی دیگری مثل شمع یا چراغ برای روشنایی نداشتند. اگر آتش خاموش می شد، مدت زیادی طول می کشید تا با به هم مالیدن قطعات چوب یا خیزران دوباره آتش روشن کنند. وقتی ماه در آسمان نبود، جنگل تاریک و هول انگیز می نمود و امکان وقوع هر حادثه ای می رفت. از این رو هر چه نشانی از شب داشت، ترسناک بود. و چون هر پدیده ی ترسناکی به نظر مردم بد می آمد، شب، تاریکی، سیاهی و هیولا را در یک ردیف قرار می دادند و در نتیجه ی چنین پدیده ای بود که مردم از کسانی که پوست تیره تر داشتند، می ترسیدند و آن ها را به چشم موجوداتی خبیث و خطرناک نگاه می کردند. البته عکس این جریان نیز اتفاق می افتاد. رنگ سفید، رنگ استخوان است و در سراسر جهان، رنگ سفید را در ردیف مردگان و اشباح قرار می دهند. هنگامی که اولین سفید پوستان در استرالیا پا به خشکی گذاشتند، مردم سیاه پوست استرالیا گمان می کردند سفید پوستان می بایست اجداد خودشان باشند که از جهان مردگان بازگشته اند. بنابر این سفیدی و نور هم می تواند پدیده ی ترسناکی باشد. "

  • چ.الف
" از مسائلی که آدمیان در حین تفکر درباره ی خودشان به آن بر می خوردند، یکی هم این بود که چرا بعضی از افراد از دیگران خیلی بزرگ تر و یا خیلی کوچک ترند، چرا بعضی ها از دیگران زیباتر یا زشت ترند، یا هوشیارتر و یا کودن ترند. انسان همیشه کوشیده مسائلی را که برایش قابل درک نبوده است به نحوی توجیه کند، و در این زمینه بعضی از اقوام، یک مرد و بعد فرزندان او، و گاهی تمام اعضای یک خانواده یا چند خانواده را از میان خود به مقام پیشوا برگزیدند و با آنان رفتاری خاص پیش گرفتند، انگار که این برگزیدگان، موجوداتی شریف تر و هوشمند تر از دیگرانند...
... تفاوت های طبیعی موجود میان فرد فرد آدمیان را به شیوه های مختلف توجیه کرده اند. گاهی ستارگان را مسئول این تفاوت ها دانسته اند، و هنوز هم بسیاری از مردم می گویند: "فلان شخص با اختر سعد متولد شده است"، و یا مردم اعتقاد پیدا کردند روز، و حتی ساعت تولد انسان، نه تنها بر شخص ِ او بلکه بر اعمال آینده ی او نیز اثر می گذارد. "

  • چ.الف
" چگونگی اندیشیدن نیز مسئله ی شگفتی آفرین دیگری است... بسیاری از اقوام، رابطه ای میان مغز و فکر کردن نمی دیدند. مثلاً گاهی معده را محل حافظه می دانستند. فرض کنید می خواستند به یک پسر بچه افسون ِ بلندی یاد بدهند تا با خواندن آن، باغچه بهتر سبز شود؛ از آنجا که هنوز خط وجود نداشت، این پسر مجبور بود افسون را کلمه به کلمه از بَر کند و برای این که مطمئن شود معده اش خالی است، نخست روزه می گرفت. حتی ممکن بود چیزی بخورد تا استفراغ کند و کاملاً مطمئن شود چیزی داخل معده اش نیست. آن گاه کودک می توانست با خیال راحت کلماتی را که آموخته بود، به خیال خود، ته معده اش انبار کند و بعد از یادگیری، برای آنکه کلمات محکم در معده اش جا بیفتد، غذای مفصلی می خورد تا هیچ وقت آن ها را فراموش نکند. قوم دیگری گمان می کرد انسان با گلویش فکر می کند، زیرا وقتی کسی حرف می زد، می توانستند در همان نقطه تلفظ کلمات را حس کنند و اگر می خواستند بگویند مردی تصمیمش را عوض کرد، می گفتند: " گردن خود را پیچاند." "

" بسیاری از اقوام، شگفت زده از خود می پرسیدند کودکان قبل از تولد کجا بوده اند؟ آن ها را حاصل جفت گیری پدر و مادر نمی دیدند، بلکه عقیده داشتند پدر و مادر صرفاً برای ورود آن ها به جهان، جایی آماده می کنند. پاره ای از اقوام تصور می کردند کودک ِ تازه متولد شده، همان پدربزرگ یا پدرِ پدربزرگ است که به جهان بازگشته است، و به این نتیجه رسیدند که زندگی در این جهان و جهان دیگر چیزی مثل داشتن دو خانه است، مثلاً یک خانه ی زمستانی و یک خانه ی تابستانی. زن و مرد، قسمتی از وقت خود را روی زمین می گذراندند: به صورت کودک متولد می شدند، رشد می کردند، از کودکی به بلوغ و از بلوغ به پختگی می رسیدند، ازدواج می کردند، صاحب فرزند می شدند و بعد می مردند، به عبارت دیگر، به خانه ی دیگر خود باز می گشتند و باز روزی به زمین مراجعت می کردند. اقوامی دیگر گمان می کردند جایی که کودک از آن می آید با جایی که بعد از مرگ می رود، متفاوت است. البته کسانی هم تصور می کردند آدم ها قبل از جفت گیریِ پدر و مادر وجود نداشته اند و با جفت گیری آن ها به وجود می آیند. " 

  • چ.الف
" همان طور که انسان با حیرت به تفاوت میان زنده بودن و مرده بودن، خواب و بیداری نگاه می کرد، به بیمار شدن نیز با شگفتی می نگریست... مردم در مورد علت بیماری، عقاید مختلفی پیدا کردند. شاید از شخص بیمار، کار خلافی سر زده است، یا شاید شخص خشمگینی او را جادو کرده است، یا شاید تصادفاً شاخه ی درختی را که متعلق به یکی از خدایان است، شکسته است. بدون آگاهی از چگونگی کار بدن انسان، بالاجبار می کوشیدند درباره ی علت بیمار شدن انسان و راه درمان او خیال پردازی کنند. آیا لازم بود جادوگر قبیله را پیدا کنند و چیزی به او بدهند؟ یا برای خدایی که خشمگین شده است، پیشکشی ببرند؟ آیا بیمار می بایست به گناهی اعتراف کند؟ یا دِینِ فراموش شده ای را بپردازد؟ از دیدگاه اقوام ابتدایی، بیماری مسئله ی بسیار مهمی بود و زمینه ای بود برای تفکر درباره ی موجود انسانی، درست مثل امروز. "

  • چ.الف
" خواب هم برای انسان شگفتی آفرین بود. مردم می دیدند خوابیدن حالتی شبیه مردن است؛ شخص خفته بی حرکت دراز می کشد و در صورتی که با او حرفی بزنند، جواب نمی دهد، اما وقتی بیدار می شود مثل قبل هنوز زنده است. از این رو پاره ای از اقوام به نظریه هایی در مورد خواب رسیدند و معتقد شدند وقتی انسان خوابیده است، روح او به سفر می رود و می گفتند رؤیاهای انسان عبارتند از ماجراهای شگفت انگیزی که روح او طی این سفر، در حالی که جسم او در خواب است، با آن رو به رو می شود...
... سایه نیز شگفتی آفرین بود. آیا با فرو کردن یک نیزه ی جادو به داخل سایه ی یک مرد، می توان به او آسیب رساند؟ فرق میان یک انسان با یک روح یا شبح در چیست؟ در این است که انسان سایه دارد، اما روح یا شبح سایه ندارد؟ بعضی از اقوام گمان می کردند که سایه، تجلی روح انسان است و گاهی با دیدن سایه های مضاعف نیمروز، گمان می کردند انسان دارای دو روح است. "

  • چ.الف
" چیزهای بسیار زیادی است که ما امروزه به منزله ی حقیقت مسلم پذیرفته ایم و برای مان پدیده هایی عادی اند، اما انسان اولیه یا آدم های ابتدایی کمترین اطلاعی از این چیزها نداشتند. مثلاً نمی دانستند قلب چگونه مثل تلمبه خون را به سراسر بدن می رساند، و یا به خیال شان هم خطور نمی کرد که خون چگونه از قلب بیرون می آید، در بدن گردش می کند و دوباره به قلب بر می گردد. خود کلمه ای که امروزه در انگلیسی معنی رگ خونی (Vessel) می دهد و در مورد سرخ رگ و سیاه رگ، هر دو به کار می رود، یادآور زمانی است که آدم ها کوچک ترین اطلاعی از گردش خون نداشتند. این کلمه در اصل معنی "ظرف" می دهد، و به زمانی بر می گردد که تصور می کردند سرخ رگ ها و سیاه رگ های بدن، ظرف های محتوی خون هستند. "

  • چ.الف
" همه ی اقوامی که می شناسیم، می دانند موجودات زنده آغاز و انجامی دارند و به نحوی متولد می شوند و بعد می میرند. نیز، آدم ها مسلماً از همان آغاز پی برده بوده اند که زخم خطرناک است و چنان چه خون مدتی طولانی و آزادانه از محل بریدگی خارج شود، زندگی نیز ظاهراً به عللی از بدن خارج می شود. از این رو انواع نظریات مختلف درباره ی خون شکل گرفت و قانون های مختلفی در مورد ریختن خون یک انسان دیگر، که البته منظور همان کشتن بود، وضع شد. گاهی فقط یکی از خویشان خاص، مثلاً برادر مادر، حق ریختن خون پسری را داشت. زیرا دانش آن ها درباره ی تولد کودکان بدان حد رسیده بود که بدانند مادر و کودک خون "مشترک" دارند و احتمالاً در ادامه ی این طرز تلقی به این نتیجه می رسیدند که خون هر کسی متعلق به خانواده ی مادری اوست...
... خون به منزله ی چیزی با ارزش، مترادف با زندگی، و به منزله ی چیزی که شخص با خویشاوندان خود "شریک" است، تلقی می شد. این طرز تفکر هنوز هم در زبان ما دیده می شود، مثل زمانی که در مقایسه با خویشاوندان سببی از "خویشاوندان خونی" سخن می گوییم. و استخوان نیز درست به همان صورت، مترادف با قدرت و گاهی شجاعت تلقی می شده است. مثلاً اگر می خواستند کسی را به عمل شجاعانه ای ترغیب کنند، مردی به مرد دیگر یا زنی به مردی می گفت: " اگر استخوان داری، این کار را می کنی." * و درباره ی یک آدم ضعیف می گوییم: "تیره ی پشت ندارد."**

* "در فارسی این مفهوم را با جگر یا دل بیان می کنیم، "اگر جگرش (دلش) را داری." در ضمن مقایسه کنید با "استخوان دار"؛ "آدم استخوان داری است".
** "البته این تعابیر، تعابیر زبان انگلیسی است. "

  • چ.الف
" درست مثل ما، انسان نخستین و انسان ابتدایی نیز به جهان زنده ی پیرامون خود پی برده بودند. در همه جا مردم می کوشیده اند علت تفاوت میان موجود زنده و سنگ را دریابند، با حیرت از خود می پرسیده اند که جویِ روان زنده است یا مرده، و همیشه با شگفتی به انسان می نگریسته اند. 
وقتی آدمیان به این نتیجه رسیدند که درخت یا رود، یا دریا، یا خورشید و ماه، به علت حرکتی که دارند، به نحوی زنده اند، گاهی گمان می کردند این چیزها محل سکونت ارواح یا خدایان نرینه و یا خدایان مادینه اند. بعضی اقوام گمان می کردند درختان جایگاه ارواح اند و چنان چه کسی بخواهد درختی را ببُرد، باید با ارواح مؤدبانه رفتار کند. با همین طرز تلقی، بعضی از اقوام به این نتیجه رسیدند که همه ی پرندگان و همه ی جانوران با همه ی آدم ها متفاوتند، اما اقوام دیگری تصور می کردند که فقط بعضی از پرندگان و بعضی از جانوران با آدم ها تفاوت دارند. از این رو چنان چه مردی در ضمن شکار به پرنده ی خاصی بر می خورد که با نگاهی هوشیارتر از پرندگان دیگر به او نگاه می کرد، ممکن بود به این فکر بیفتد که این پرنده یکی از نیاکان او است، یا این پرنده روحی است که زمانی انسان بوده است و یا این که روزی دوباره به شکل انسان درخواهد آمد. حتی امروز، با توجه به علاقه ای که گربه یا سگ مان به ما نشان می دهد، این جانوران را بیشتر به چشم انسان نگاه می کنیم تا به چشم سگ و گربه ی واقعی. "

  • چ.الف