چوغ الف

پاره هایی از لا به لای کتاب ها، در زمینه ی مردم شناسی

چوغ الف

پاره هایی از لا به لای کتاب ها، در زمینه ی مردم شناسی

نویسندگان

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مذهب» ثبت شده است

" برای پژوهنده ای که در صدد پی جویی مسیر غیر مستقیم ِ ذهن بشر در جستجوی حقیقت است، جالب خواهد بود که بداند همان اعتقاد نظری به تأثیر همدلانه ی جنسیت در گیاهان که مردمانی را واداشته است تا شهوات را وسیله ی باروری ِ زمین قرار دهند، مردمانی دیگر را واداشته که همان هدف را با وسیله ای کاملاً متضاد یعنی کفّ نفس جستجو کنند. بومیان نیکاراگوئه از لحظه ی کاشت ذرت تا زمان دروِ آن، پرهیزگارانه زندگی می کنند و از زنان شان دوری می کنند و نه نمک می خورند و نه کاکائو و نه چیچا. 
همچنین ارتباط همدلانه (سمپاتیک) ای که تصور می شود بین مراوده ی جنسی و باروری ِ زمین وجود دارد، خود را در این عقیده نشان می دهد که عشق نامشروع، مستقیم و یا غیر مستقیم، موجب ضایع شدن محصول و قطع باروری می شود. چنین باوری مثلا در میان کارن های برمه رایج است؛ آنان تصور می کنند که زناکاری و فسق تأثیر شدیدی در صدمه زدن به کشت و محصول دارد. 
یونانیان و رومیان قدیم نیز همین تصور را در مورد اثر مخرب زناکاری داشته اند. 
این اعتقاد که زنا با محارم یا جرائم جنسی به طور کلی قادر است باروری زمین را ضایع کند، تصور رایجی بوده و احتمالاً به زمان عتیق ِ بسیار دوری می رسد و شاید به عهد پیش از ظهور کشاورزی تعلق داشته است. می توان حدس زد که این اعتقاد در اصل جادویی بوده است تا مذهبی؛ به عبارت دیگر آفت و تباهی، نخست نتیجه ی مستقیم خودِ عمل تلقی می شده است تا مجازاتی که خدایان یا ارواح بر گناهکار روا می داشتند. زنا با محارم که آمیزش غیر طبیعی ِ دو جنس مخالف تلقی می شده است، شاید مخلّ روند جاری و معمول ِ تولید مثل و از این رو مانعِ بارآوری زمین و زاد و ولد حیوانات و آدمیان به نظر می رسید. در دوران بعدی، طبیعتاً خشم ِ موجودات روحانی موجب شده است که این تابوی کهن، ممنوعیت دینی پیدا کند. اگر چنین باشد، احتمال دارد آن بیم و نفرتی که زنا با محارم بین اغلب، گرچه نه به هیچ وجه همه ی نژادهای انسانی برانگیخته است، از این باور کهن ناشی شده و بسی پس از فراموش شدن ِ زمینه ی ذهنی آن، به صورت غریزه ای در بسیاری از ملت ها منتقل شده است. مسلماً نحوه ی رفتاری که تصور می شد تأمین و تهیه ی غذا را به خطر می اندازد یا از بین می بَرَد و بنابراین بر معیشت و حیات کلّ آدمیان ضربه وارد می آورد، هیچ نمی توانست کرد جز این که خود را در تخیل وحشیان، به صورت خوفناک ترین گناه و جرم با وخیم ترین عواقب برای خیر و صلاح بشر درآوَرَد. این که چنین عقیده ای در آغاز تا کجا در جلوگیری از آمیزش خویشان نزدیک مؤثر و کارگر بوده است، به عبارت دیگر درجات ممنوعیتی را پدید آورده که هنوز در بین اکثریت عظیم بشریت اعم از وحشی و متمدن حاکم است، سؤالی است که مورخان ازدواج باید بدان بپردازند. "

  • چ.الف
" سلطنت مقدس، از لحاظ تاریخی ظاهراً در میان جادوگران ِ عمومی یا پزشکان قبیله به وجود آمده است و از نظر منطقی بر استنتاج غلط از تداعی معانی استوار است. انسان نظام تصوراتش را به اشتباه با نظام طبیعت یکی گرفت و از این رو فکر کرد کنترلی که بر افکار خود دارد، یا به نظر می رسد که دارد، به او اجازه می دهد همین کنترل را بر اشیا نیز داشته باشد. کسانی که به دلیلی، به سبب قوت یا ضعفِ اعضای طبیعیِ خود، گمان می کردند که این قدرت های جادویی را به منتها درجه دارا هستند، کم کم از دیگران متمایز گشتند و گروه جداگانه ای را تشکیل دادند که مقدر بود اثری بسیار دوررس بر تکامل سیاسی، دینی و فکر بشریت بگذارد. پیشرفت اجتماعی، چنانکه می انیم، اساساً شامل تمایز متوالی نقش ها، یا به زبان ساده تر، تقسیم کار است. کاری که در جامعه ی بدوی، همه به یکسان و همه به طور ناقص یا تقریباً ناقص انجام می دهند، به تدریج بین طبقات مختلفِ کارگران تقسیم شد و بیش از پیش کاملتر انجام گرفت و از آنجا که همه در تولیدات مادی و غیرمادی ِ این کار ِ تخصصی شده سهیم اند، همه ی جامعه از تخصصی شدنِ فزاینده سود می برد. با این حساب، جادوگران یا پزشکان قبیله ظاهراً قدیم ترین طبقه ی صناعی یا حرفه ای در تکامل جامعه اند. زیرا جادوگر در هر قبیله ی بدوی که برای ما شناخته شده است وجود دارد و در میان پست ترین بدویان، مثل بومیان استرالیا، تنها طبقه ی حرفهدای موجود است. با گذشت زان و تداوم روند ِ تمایز، گروه پزشکان ِ قبیله، خود به طبقاتی چون مداواکنندگان بیماری، باران سازها و مانند آن تقسیم می شوند؛ در حالی که قدرتمندترین عضو گروه، مقام سرکرده را برای خود کسب می کند و به تدریج به صورت فرمانروایی مقدس در می آید. نقش قدیم جادوگری اش بیش از پیش کم رنگ تر می شود و چون دین به آهستگی جادو را کنار می زند، جا به وظایف کاهنانه یا حتی الهی می دهد. باز مدت زمانی بعد، تفکیکی بین جنبه ی مدنی و دینیِ سلطنت و فرمانروایی حاصل می شود، قدرت دنیوی را یک تن و قدرت معنوی را فردی دیگر به عهده می گیرد. در این بین، جادوگران که با چیرگی ِ دین ممکن بود دفع شده باشند اما ریشه کن شدن شان امکان نداشت، هنوز به هنرهای مرموز قدیم شان در مقابله با مراسم جدید قربانی و نیایش چسبیده اند و هنوز زیرکترین آنها مغلطه ی جادو را درک می کنند و دستکاریددر نیروهای طبیعت را به طرزی مؤثرتر در خدمت منافع بشر قرار می دهند؛ کوتاه سخن، جادو را به سوی علم می کشانند. 
به هیچ وجه نمی خواهم بگویم که مسیر تحول در همه جا دقیقاً بر این روال و مسیر بود: این تحول، بی تردید در جوامع مختلف، صورت های بسیار مختلف داشته است. قصدم فقط این است که گرایش کلی آن را البته به نظر خودم، در بسیط ترین صورتداش، نشان دهم. این تکامل نقش ها از دیدگاه صنعتی، از یکنواختی به تنوع و از دیدگاه سیاسی از دموکراسی به استبداد بوده است. ما در این بررسی، به تاریخ آتیِ سلطنت، به خصوص زوال استبداد و جایگزین شدن اَشکالی از حکومت که با نیازهای عالی تر ِ انسان متناسب تر بود، کاری نداریم؛ مضمون بررسی ما، رشد و نه زوالِ یک نهادِعظیم و در زمان خود مفید است. (جیمز جرج فریزر) "

  • چ.الف
" تصور انسان - خدا، یا انسانی برخوردار از نیروهای خدایی یا فوق طبیعی، اساساً به این دوره ی اولیه ی تاریخ دین تعلق دارد که خدا و انسان هنوز موجوداتی از یک سنخ پنداشته می شوند و ورطه ای گذرناپذیر که در تفکر آتی بین آن ها گشوده می شود، آن ها را از هم جدا نکرده است. از این رو، هرچند ممکن است تصور خدایی مجسم در وجود انسان برای ما شگفت انگیز به نظر آید، برای انسان اولیه که انسانِ خداگونه یا خدای انسان گونه را فقط مرتبه ای عالی تر از همان نیروهای فوق طبیعی می داند که با اعتقاد کامل برای خودش قایل است، چندان عجیب نبود. او تمایزی بسیار مشخص نیز بین خدا و جادوگر ِ نیرومند قایل نبود. خدایان اغلب فقط جادوگرهایی نامریی اند که پشت پرده ی طبیعت، همان سحر و افسون هایی را در کار می کنند که انسان جادوگر در قالبی مرئی و مجسم در میان همنوعانش انجام می دهد. و چون عموماً اعتقاد بر این بود که خدایانْ خود را به شکل انسان به بندگان شان ظاهر می کنند، برای جادوگر، با آن قدرت معجزه آسایی که برای خود قایل است، آسان است که چون خدایی مجسم شهرت یابد. بدین سان پزشک قبیله یا جادوگر که در آغاز کمی بیشتر از یک تردستِ ساده بود، به صورت خدا و فرمانروایی تمام عیار در تنِ واحد درمی آید. فقط در سخن گفتن از او به عنوان خدا باید از دخالت دادن آن پندارهای بسیار مجرد و پیچیده ای که از لحاظ ما با واژه ی خدا همراه است به مفهومی که بدوی از الوهیت دارد بر حذر بود. پندارهای ما در این معنای ژرف، حاصلِ تکامل فکری و اخلاقی ِ دور و درازی است و بدوی از این پندارها چندان دور و بیگانه است که حتی اگر آنها را برایش توضیح دهیم در نمی یابد.
وقتی بدوی واژه ی خدا را به کار می برد، موجود خاصی را در نظر دارد، شخصی که گمان می رود خدا در وجود او ظاهر شدهداست به هیچ روی همیشه شاه یا از تبار شاهی نیست، تجسم مورد نظر ممکن است حتی در نازل ترین اشخاص صورت گیرد. اما وقتی انسان متمدن واژه ی خدا را به کار می برد، موجودی بسیار متفاوت را در ذهن دارد. اگر ما آدم های متمدن اصرار داریم که نام "خدا" را به آن مفهوم خاص از ماهیت الهی محدود کنیم که خودمان ساخته ایم، در این صورت باید اقرار کنیم که بدوی اصلاً خدا ندارد. اما اگر قبول می کنیم که بسیاری از بدوی های پیشرفته تر لااقل تصوری ابتدایی از نوعی موجودات فوق طبیعی دارند که می توان خداشان نامید، هرچند نه کاملاً به آن معنایی که ما از این لفظ اراده می کنیم، در این صورت حقایق و نکات تاریخ را بهتر می توان دریافت. تصور ابتدایی به بیشترین احتمال حاکی از نطفه ای است که اقوام متمدنْ مفاهیم عالیِ خود را از الوهیت به تدریج از آن حاصل کرده اند و اگر بتوان کل مسیرِ این تکامل را وارسی کرد، شاید بتوان دید زنجیره ای که تصور ما را از الوهیت به تصور مرد بدوی از آن پیوند می دهد، زنجیره ای واحد و ناگسسته است. "

  • چ.الف
" آدم ابتدایی نمی تواند محدودیت هایی را که برای ما بدیهی است در مورد قدرت و سلطه اش بر طبیعت بپذیرد. بنابراین در جامعه ای که هرکس کمابیش از قدرت هایی فرضی برخوردار است که ما نیروهای فوق طبیعی می نامیم، بدیهی است که تمایز بین خدایان و انسان ها تا حدودی مخدوش یا به ندرت مشخص است. مفهومِ خدایان به مثابه موجوداتی فوق بشری و برخوردار از نیروهایی که از نظر کمّی و حتی کیفی دور از دسترس اند، در طول تاریخ به تدریج قوام یافته است. در نزد انسان های بدوی عوامل مافوق طبیعی چندان برتر از انسان نیستند، زیرا آنها را به زور و تهدید به انجام دادنِ خواسته های خودشان وامیداشتند. در این مرحله از تفکر، جهان یک دموکراسی ِ بزرگ به نظر می آید که همه ی موجودات اش اعم از طبیعی و فوق طبیعی در یک وضعیت برابر به سر می برند. اما انسان با داناتر شدن، عظمت طبیعت و ضعف و کوچکیِ خود را در مقابل آن روشن تر می بیند. ولی پی بردن به ضعف خود باعث نمی شود که در نتیجه معتقد به ناتوانی آن موجودات فوق طبیعی گردد که به خیال او سرتاسر جهان هستی را اشغال کرده بودند، برعکس، اعتقاد به قدرت آنها را قوت بیشتری می بخشد. 
بنابراین وقتی به تدریج تصورِ قدیمیِ برابری با خدایان رنگ می بازد، همان دم به این امید چنگ می زند که روال طبیعت را بدون واسطه و با امکانات خودش یعنی با جادو جهت بدهد و خدایان را بیش از هر زمانِ دیگری تنها منبع قدرت های فوق طبیعی می پندارد که زمانی خود را در آنها سهیم می دانست. بنابراین با پیشرفت دانش، دعا و قربانی مهم ترین جایگاه را در مراسم مذهبی اشغال می کند و جادو که زمانی با آنها برابر و همانقدر مشروع بود به تدریج پس می نشیند و به مرتبه ی هنر سیاه تنزل می کند. حالا جادو، چیزی بیهوده و در عین حال کفرآمیز، نوعی تجاوز به قلمرو خدایان محسوب می شود و به عنوان جادو همواره مورد مخالفت کاهنان است. بدین سان، وقتی در دوره ای بعد، تمایز بین دین و خرافات مشخص می شود، در می یابیم که قربانی ها و دعا ذخایر بخشِ پرهیزگارانه و روشنگرِ جامعه اند، حال آنکه جادو پناهگاه خرافات و جهالت است. "

  • چ.الف
" اگر چنان که جرئت می کنم فرض کنم عصر جادو در همه جا مقدم بر عصر دین بوده است، طبیعی است که باید دید چه عللی بشر را یا دست کم بخشی از آن را، به ترک جادو به عنوان یک اصل ِ ایمان و عمل و به جای آن، توسل به مذهب وادار کرد. 
با احتیاط لازم می گویم که تغییر از جادو به مذهب، احتمالاً با کشف عدم کفایت جادو حاصل شده است. شناخت نادرستیِ و بی ثمریِ جادو آدم های فکورتر را واداشت تا به جست و جوی نظریه ای درست تر درباره ی طبیعت و روشی سودمندتر برای توضیح دادنِ  منابع آن برآیند. هوشمندانِ زیرک تر در آن زمان می بایست دریافته باشند که مراسم جادویی و افسون ها در واقع در نتایجی که از آن ها انتظار می رفت اثری ندارند و اکثریتِ همنوعانِ ساده لوح شان باز معتقدند که دارد. این کشفِ بزرگِ بی اثر بودنِ جادو می بایست انقلابی اساسی، هرچند احتمالاً آرام، در ذهن کسانی که فراستِ صورت دادنش را داشتند پدید آورده باشد. کشف به این منجر شد که انسان برای نخستین بار دریافت که قادر نیست به میل ِ خود در بعضی نیروهای طبیعت که تاکنون فکر می کرد کاملاً تحت اختیار اوست تصرف کند. این اقرار به جهل و ضعف انسان بود. انسان دید که چیزهایی را علت گرفته است که علت نبوده اند و که همه ی کوشش هایش در به کار گرفتن این علت ها بیهوده بوده است. نه که آن آثاری که برای ایجاد کردن شان آن چنان سخت کوشیده بود دیگر خود را نشان ندهند، آن ها ظاهر می شدند اما نه به دست او. باران هنوز بر زمین ِ تشنه می بارید، خورشید هنوز سفر روزانه و ماه سفر شبانه اش را در آسمان انجام می داد؛ در واقع همه چیز بر قرارِ سابق بود، اما حال که با معیارهای پیشین نمی نگریست، همه به نظرش متفاوت بود؛ زیرا دیگر نمی توانست آن توهّمِ خوشایند را به خود راه دهد که اوست که زمین و آسمان را هدایت می کند و اگر دست ناتوانش را از سکّان پس بکشد، کار عظیم آن ها فرو می خوابد. 
اگر این جهان بزرگ بی کمک او یا امثال او به راه خود می رفت، مسلماً می بایست به این دلیل باشد که موجودات دیگری چون خودِ او اما بسیار قوی تر بودند که به چشم دیده نمی شدند و روند طبیعت را در دست داشتند و همه ی رخدادهای گوناگون طبیعت را که او تا کنون فکر می کرد از جادوی او ناشی می شوند صورت می دادند. حالا می فهمید که آنان بودند نه او که طوفان درست می کردند و رعد و برق می ساختند، زمینِ استوار را نگه می داشتند و آنها بودند که در انسان روح دمیدند و زندگی اش بخشیدند یا با قحط و طاعون و جنگ نابودش کردند. اکنون انسان خود را به این موجودات ِ متعال که دخالت شان در همه ی جلوه های عظیم و متنوع طبیعت پیدا بود، نشان می داد و وابستگی اش را به قدرت نامرئی آنان فروتنانه می پذیرفت. 
اما گذر از جادو به مذهب و شناخت ناتوانیِ انسان در تسلط بر روند طبیعت در مقیاس بزرگتر باید تدریجی بوده باشد. انسان نمی توانسته است همه ی آن سلطه ی خیالی اش را بر جهان به یکباره از دست بنهد. جایی که زمانی قمرو سلطنت می نمود، کم کم شاید به زندانی تبدیل می شد، پس هرچه عمیق تر به بی پناهی خود و قدرت موجودات ناپیدایی که به نظرش او را احاطه کرده بودند بی می بُرد. بدین سان مذهب که با تصدیق ِ اجمالی و محدودِ نیروهای فوق بشری آغاز شده بود، با افزایش دانش، عمیق تر می شود و به اعلامِ وابستگیِ تام و مطلق انسان به الوهیت می انجامد؛ آزادمنشی ِ قدیمِ او جا به خاضعانه ترین بندگی در برابر قدرت های مرموز ِ ناپیدا می دهد و عالی ترین فضیلتِ وی، تسلیم در برابر اراده ی آنهاست. 
ردِّ گذر از جادو به مذهب را احتمالاً بتوان در این اعتقاد بسیاری از مردم سراغ کرد که خودِ خدایان در جادو خبره اند، خود را با طلسم و افسون محافظت می کنند و اراده شان را با اوراد و سحر پیش می برند. بدین گونه گفته می شود که خدایان مصری همان قدر به کمک جادو نیاز داشتند که انسان ها، فراتر از همه ایزیس (الهه ی طبیعت و خواهر ازیریس) در جادو و افسون مهارت داشت و سحر و اورادش مشهور بود. در بابل، ائا ( خدای آبهای زیرزمینی و اقیانوس ها) به ابداع کننده ی جادو شهرت داشت و پسرش مردوخ یا مردوک (خدای باروری و آفرینش وخدای اصلی بابل)، این هنر را از پدر به ارث برد. در ادیان ودایی، خدایان اغلب با وسایل جادویی به اهداف خود می رسند. همچنین در اساطیر شمال اروپا می گویند اودین (خدای خدایان در اساطیر مردم اسکاندیناوی) برتری و غلبه اش بر طبیعت را به دانستن علائم جادو و اسامی جادویی ِ همه ی اشیا در زمین و آسمان مدیون بود. بنابر این اعتقاد به جادوگر بودن خدایان ممکن است حامی از گذر از جادو به مذهب باشد. "

  • چ.الف
" هرچند می بینیم جادو در بسیاری مکان ها و بسیاری زمان ها با مذهب آمیخته و ادغام می شود، قراینی هست که فکر کنیم این آمیختگی باستانی نیست و زمانی بوده است که انسان پس از غلبه بر امیالِ فوریِ حیوانی اش برای تأمین بعضی نیازهای خود، تنها به جادو روی می آورده است. در نخستین وهله، توجه به نیات اساسی جادو و دین احتمالاً این گمان را پدید می آورد که در تاریخ بشریت، جادو کهن تر از مذهب است. دیده ایم که از یک سو جادو چیزی جز کاربست نادرستِ آن ساده ترین و اساسی ترین فرایندهای ذهن یعنی تداعی معانیِ مبتنی بر شباهت یا مجاورت نیست و از سوی دیگر، دین فعالیتِ عوامل هشیار یا شخصیِ مافوق بشر را در پشت صحنه ی مرئی ِ طبیعت در نظر دارد. روشن است که مفهوم عواملِ شخصی بسیار پیچیده تر از شناسایی ساده ی شباهت یا مجاورتِ معانی است و نظریه ای که معتقد است روند طبیعت با عوامل هشیار تعیین می شود، غامض تر و مرموزتر است و فهم آن به فکر و اندیشه ای تکامل یافته تر نیاز دارد تا این نگرش که امور بر مبنای مشابهت یا مجاورتشان پشت سر هم واقع می شوند. بسیاری حیوانات معانی را بر مبنای مشابهت یا مجاورتی که در تجربه ی قبلی آنها داشته اند تداعی می کنند و مشکل بتوانند بدون ادامه ی این عمل، یک روز زنده بمانند. اما کدام موجود است که اعتقاد دارد پدیده های طبیعت، کار گروهیِ حیواناتِ نامرئی یا یک حیوان بزرگ و سخت نیرومند در پشت پرده است؟ شاید بیعدالتی به جانوران نباید که افتخارِ ساختن ِ این نظریه را خاص نوع بشر بدانیم. بنابراین اگر جادو بلافاصله از فرایندهای اولیه ی تعقل استنباط شده باشد و در واقع خطایی باشد که ذهن تقریباً خود به خود در آن فرو می غلتد، حال آن که دین مبتنی بر مفاهیمی است که به ندرت می توان تصور کرد که به ذهن ساده ی حیوان رسیده باشد، در این صورت می توان احتمال داد که ظهور جادو در مسیر تکامل بشر، مقدم بر دین بوده است و انسان پیش از آن که سعی کند خداواره ای بلهوس و گریزپا یا تندخو را با اشارتِ ملایم دعا و نذر و قربانی بر سر مهر آورد و آرام سازد، کوشیده است صرفاً به نیروی طلسم و افسون، طبیعت را با خواسته هایش سازگار سازد.
این نکته با این مثال تأیید می شود که در بین بومیان استرالیا، ابتدایی ترین وحشیانی که درباره شان اطلاعات دقیق داریم، جادو عموماً رایج است اما دین به معنای تسکین و استمالتِ نیروهای مافوق تقریباً ناشناخته به نظر می رسد. به عبارت دیگر، همه در استرالیا جادوگرند اما هیچ کس کشیش نیست. "

  • چ.الف
" مخالفت ریشه ای ِ اصول جادو و دین کاملاً توضیح دهنده ی خصومت بی حد کشیشان در پیگردِ جادوگران در پهنه ی تاریخ است. خودبسندگیِ مغرورانه ی جادوگر، رفتار متکبرانه اش با نیروهای برتر و ادعای گستاخانه اش در اِعمال سلطه ای همانندِ آنان جز برانگیختن کشیش نمی توانست، کشیشی که با اعتقاد مطلق اش به جلال الهی و خاکساری اش در پیشگاه او، چنین ادعاهایی و چنین تکبّری را می باست تعرض کفرآمیز و ملحدانه به منزلتی دانسته باشد که فقط خاص خداست.
 با این حال، این خصومت آنگونه که برایمان آشناست، در تاریخ دین ظاهراً دیر ظاهر شد. در مراحل اولیه، جادو همکار دین و تا حدی با آن آمیخته بود؛ نقش کشیش و جادوگر اغلب با هم درآمیخته بود، یا شاید صحیح تر باشد بگوییم که هنوز از هم متمایز نشده بود. انسان برای مقاصد خود، با نیایش و نذر، حسن نظر خدایان یادارواح را جلب می کرد، در صورتی که در عین حال به مراسم و اورادی متوسل می شد که امیدوار بود بتوانند نتیجه ی دلخواه را بدون کمک خدا یا شیطان حاصل کنند. خلاصه آن که، آیین دینی و جادویی را همزمان انجام می داد.
همین خلط جادو و دین هنوز در بین مردمانی که به سطوح بالای فرهنگ صعود کرده اند باقی مانده است. پروفسور ماسپرو در صحبت از اهمیت جادو در شرق و به خصوص در مصر اشاره دارد که " آن معنی موهنی را که جادو تقریباً به ناگزیر در ذهن انسان امروزی ایجاد می کند، نباید به واژه یجادو نسبت دهیم. جادوی قدیم مبنای مذهب است. مؤمنی که می خواست توجه خدایی را جلب کند، راهی نداشت جز آن که دست به دامن او شود و این کار عملی نبود مگر با مراسم، نذر، نیایش و اورادی خاص که خدا خود مقرر داشته و او را به رعایت آن ملزم ساخته بود." 


  • چ.الف
" دین با این اعتقاد که روند طبیعت انعطاف پذیر یا متغیر است، تضاد اصولی با جادو و هم با علم دارد که هر دو روند طبیعت را راسخ و تغییرناپذیر می دانند.
دین، نخست مستلزم اعتقاد به نیروهای فوق بشر است که جهان را هدایت می کنند و سپس کوشش در خشنود کردن آن نیروهاست؛ ظاهراً دین، روند طبیعت را انعطاف پذیر و متغیر می داند و بر آن است که می توان نیروهای متعالی را که اداره کننده ی جهانند، ترغیب یا وادار کرد که جریان حوادث را به نفع ما از مسیر خود، یعنی مسیری که در غیر این صورت در آن جریان خواهد داشت، منحرف کنند. این انعطاف پذیری یا دگرگونگیِ طبیعت، مستقیماً متضاد با اصول جادو و نیز علم است که هر دو عملِ فرایندهای طبیعت را راسخ و تغییرناپذیر می دانند و بر آنند که منحرف کردن آن از مسیر خود با ترغیب و تمنّا همان قدر ممکن است که با تهدید و ارعاب. تمایز بین دو نگرش مخالف به هستی، پاسخ آن ها به این پرسش خطیر را روشن می کند که آیا نیروهای حاکم بر جهان، هشیار و شخصی اند یا ناهشیار و غیر شخصی؟ دین، به عنوان جلب رضایت نیروهای فوق بشری، به شق اول معتقد است؛ زیرا هر رضایتی متضمن آن است که راضی شونده عاملی هشیار و شخصی باشد که رفتارش تا حدی غیر قطعی است، که می توان وادارش کرد با توسل ِ معقولانه به علائق، امیال یا عواطفش، او را واداشت تا آن را در جهت مورد نظر تغییر دهد. رضایت را هرگز نمی توان از اشیای بیجان و نیز از کسانی که می دانیم رفتارشان در شرایط خاص، قطعی و حتمی است، انتظار داشت. از این رو تا آنجا که دین، جهان را تحت فرمان عوامل هشیاری می داند که می توان به تغییر رأی ترغیب شان کرد، در مخالفت اساسی با جادو و همچنین علم قرار دارد که هر دو معتقدند روند طبیعت، نه با عواطف و هوسِ موجوداتِ شخصی، بلکه با کارکردِ قوانین ثابتی که به طور مکانیکی عمل می کنند، تعیین می شود. در واقع این اعتقاد در جادو ضمنی اما در علمْ صریح است. درست است که جادو اغلب با ارواح سر و کار دارد که عواملی شخصی از نوعی اند که دین بدان معتقد است اما هرگاه که این کار را درست انجام دهد، با آنها دقیقاً به گونه ای رفتار می کند که با عوامل بیجان، یعنی به جای سازش با آنها یا آرام ساختن شان همچون مذهب، آنها را ملزم یا مجبور می سازد؛ به این ترتیب بر آن است که همه ی موجودات انسانی اعم از انسانی یا الهی، در آخرین وهله، معروض آن نیروهای غیر انسانی اند که بر همه چیز حاکم اند، اما با وجود این، هرکس که بداند چگونه با مراسم و طلسم های مناسب اغفال شان کند، می تواند به واکنش وادارشان سازد*. " 

* مثلاً در مصر باستان، جادوگران مدعی بودند که می توانند حتی بزرگترین خدایان را به انجام دادن خواسته های خودشان وادارند و در صورت سرپیچی به انهدام تهدیدشان می کردند. گاهی اوقات بی آنکه به چنین کارهایی نیاز باشد، جادوگر ادعا می کرد که اگر خدا سرپیچی کند، وی استخوان های اُزیریس ( خدای جهان زیرزمینی در دین مصر باستان) را می پَراکَنَد یا افسانه ی مقدسش را افشا می کند. همینطور امروزه در هندوستان، خودِ تثلیثِ بزرگِ هندو، برهما، ویشنو و شیوا، در اختیار جادوگرهایی است که با اوراد و طلسم خود چنین سلطه ای را بر والاترین خدایان، اعمال می کنند و آنان مجبورند خاضعانه هر آنچه که سروران شان یعنی جادوگران دستور دهند، اینجا در زمین یا بالا در آسمان، انجام دهند. در هندوستان مثلی رایج هست به این مضمون که " همه ی جهان، زیر فرمان خدایان است و خدایان زیر فرمان طلسم (مانترا) اند، طلسم برهمن ها، پس برهمن ها خدایان مایند. " 

  • چ.الف
" شاید هیچ موضوعی در جهان وجود نداشته باشد که به اندازه ی ماهیّت دین محل اختلاف نظر باشد و پیدا کردن تعریفی از آن که بتواند همه را راضی کند، آشکارا باید غیر ممکن باشد. منتها، کاری که یک نویسنده می تواند انجام دهد، این است که نخست صراحتاً بگوید که منظورش از دین چیست و سپس آن را به همان معنا در سر تا سر اثرش به کار بَرَد. پس درک من از دین، تسکین و ترضیه ی نیروهای فوق بشری است که هادی و ناظر روند طبیعت و حیات بشر انگاشته می شوند. با این تعریف، دین داری دو عنصر نظری و عملی، یعنی اعتقاد به نیروهایی فراتر از انسان و کوشش در سازش دادن یا راضی کردن آن ها است. از این دو، روشن است که اعتقاد تقدم دارد، زیرا باید به وجود خدایی معتقد بود تا برای خشنود کردنش کوشید. اما اگر این اعتقاد راه به عمل نبَرَد، نه مذهب که صرفاً الهیات است. به قول سن جیمز " ایمان اگر عمل نکند، مرده است، تنهاست." به عبارت دیگر، انسانی که رفتارش را تا حدی به ترس از خدا یا عشق به او تنظیم نمی کند، دیندار نیست. از سوی دیگر، عملِ صرفِ عاری از اعتقادات دینی، نیز دین نیست. دو انسان ممکن است دقیقاً یکسان رفتار کنند و با این حال ممکن است یکی مذهبی باشد و دیگری نباشد. اگر یکی با عشق به خدا یا ترس از او عمل می کند، دیندار است و اگر دیگری با عشق به انسان یا ترس از او عمل می کند، بسته به این که رفتارش مناسب یا مغایر با خیر عام باشد، اخلاقی یا غیر اخلاقی است. بنابراین، اعتقاد و عمل ها یا به زبان الهیات ایمان و عمل، به یک اندازه ضروری ِ دین است و دین بی هر دوی آن ها وجود نمی تواند داشت. اما لازم نیست عمل مذهبی همیشه صورت مراسم به خود بگیرد، یعنی لزومی ندارد شامل نذر و قربانی، نیایش و سایر مناسک خارجی باشد. هدفش رضایت خدا است و اگر خدا خدایی است که با خیریه و محبت و خلوص، بیش از ریختن خون، خواندن سرود و عطرِ بخور خشنود می شود، بندگانش نه با به خاک افتادن در برابر او و با ذکر مناقب او و پر کردن معابدش با پیشکش های گرانبها، بلکه با خلوص و محبت و نیکوکاری با مردم، بهتر می توانند راضی اش کنند؛ زیرا با این کارها تا آنجا که ضعف بشری اجازه می دهد، در واقع طبیعت الهی را تقلید می کنند. این جنبه ی اخلاقیِ مذهب بود که انبیای عبرانی با الهام از کمال مطلوبِ خیر و تقدس الهی از القا کردن آن هرگز خسته نمی شدند. از این رو است که میکاه می گوید: " اوست که خیر را به تو می نماید، ای انسان. و از تو چه می خواهد جز این که درستکار باشی و محبت بورزی و به درگاه خدایت خاضع باشی؟"
به عبارت ساده تر، دین یعنی آرام و راضی کردن ِ نیروهای مافوق بشری که کنترل کننده ی طبیعت و انسان انگاشته می شوند. بدین سان مذهب مرکب از دو عنصرِ نظری و عملی یا ایمان و عمل است و بدون این دو وجود نمی تواند داشت. اما عمل دینی لازم نیست در مراسم آیینی جلوه گر شود، اگر عقیده بر این است که کار خیرْ خدا را خشنود تر می کند، می توان آن را در رفتار اخلاقی نشان داد. "


  • چ.الف
" در کنار نگرش به جهانی در تسخیرِ نیروهای روحانی، انسان بدوی دریافتی دیگر و احتمالاً قدیم تر دارد که شاید در آن بتوان نطفه ی ایده ی نوینِ قانون طبیعی یا ملاحظه ی طبیعت را چون سلسله حوادثی که با نظمی لایتغیّر، بی مداخله ی عامل انسانی رخ می دهند، یافت. نطفه ای که از آن سخن می دارم، مربوط به چیزی است که می توان آن را جادوی همدلانه خواند و نقش عمده ای در اغلب نظام های خرافات دارد. در جامعه ی اولیه، شاه هم جادوگر و هم کاهن است. در واقع او ظاهراً به خاطر مهارت فرضی اش در هنر سیاه (جادو) یا هنر سپید (مذهب)، به قدرت می رسد. از این رو برای درک تکامل پادشاهی و شخصیت مقدسی که معمولاً در چشمِ مردمان بدوی یا وحشی سرمایه ی پادشاهی است، لازم است با اصول جادو آشنایی داشت و مفهومی از آن اثر خارق العاده به دست آورد که نظام باستانی ِ خرافات در همه ی زمان ها و همه ی مکان ها بر ذهن انسان داشته است. "

شاخه ی زرین
  • چ.الف