چوغ الف

پاره هایی از لا به لای کتاب ها، در زمینه ی مردم شناسی

چوغ الف

پاره هایی از لا به لای کتاب ها، در زمینه ی مردم شناسی

نویسندگان

۲۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

" از بررسی ِ منزلت دینی ِ شاه در جوامع ابتدایی، می توان دریافت که ادعای قدرتِ خدایی و فوق طبیعیِ فرمانروایان ِ امپراطوری های بزرگ ِ تاریخی ، مثلاً در مصر، مکزیک و پرو، حاصلِ ساده ی نخوتی متورم نبوده و صرفاً بقا و گسترش خداپنداریِ شاهان زنده در بین اقوام وحشی قدیم است. 
از این رو، مثلاً، اینکاهای پرو را به عنوان فرزندان خورشید چون خدا محترم می داشتند؛ آنها ممکن نبود خطا کنند و کسی تصورِ بی حرمتی به شخص، به شرف یا دارایی شاه یا هر یک از اعضای خاندان سلطنتی را به خود راه نمی داد.
شاهان مکزیک به هنگام جلوس، سوگند یاد می کردند که خورشید را به تابیدن، ابرها را به باریدن، رودخانه ها را به جریان و زمین را به بارِ فراوان دادن وادارند. می شنویم که مونتزوما، آخرین فرمانروای مکزیک را چون خدایی می پرستیدند.
خدایان قدیم بابلی از عهد سارگون ِ اول تا سلسله ی چهارمِ اور یا بعدتر، ادعای خدایی داشتند، به خصوص فرمانروایانِ سلسله ی اور، برای خود معابدی بنا کرده بودند، مجسمه های خود را در پرستشگاه قرار می دادند و امر می کردند که مردم برای آنها قربانی کنند. 
شاهان اشکانی، خود را برادران خورشید و ماه می دانستند و چون خدا پرستیده می شدند. حتی زدنِ یک عضو ِ عادی ِ خاندان اشکانی بی حرمتی به مقدسات محسوب می شد.
فرمانروایانِ مصر در طول حیات خود منزلت خدایی داشتند، برایشان قربانی می شد و کاهنانی خاص در معابدی خاص، آنان را می پرستیدند. در واقع پرستش شاهان گاهی پرستش خدایان را تحت الشعاع قرار می داد. گفته شده است فرمانروای مصر در طول حیاتش، هر مفهوم ممکن را که مصریان از الوهیت برای خود ساخته بودند، تجسم می بخشید. به عنوان خدای فوق بشر با تولد و سلطنت اش، پس از مرگ به صورت انسانی خداگونه و پرستیدنی در می آمد. از این رو هر آنچه که از خدایان قابل تصور بود، در او جمع آمده بود. "

  • چ.الف
" گاهی با مرگ خدای مجسم، روحِ الهی به جسمی دیگر منتقل می شود، تاتارهای بودایی به تعداد زیادی بودای زنده معتقدند که به عنوان لامای بزرگ، ریاست مهم ترین صومعه ها را به عهده دارند. وقتی یکی از این لاماهای بزرگ می میرد، پیروانش عزا نمی گیرند، زیرا می دانند که به زودی به صورت طفلی زاده می شود و باز می گردد. تنها نگرانی شان پیدا کردن جای تولد اوست. اگر در آن مدت رنگین کمانی دیدند، آن را نشانه ای از جانب لامای درگذشته می دانند که آنان را به گهواره ی وی راهنمایی خواهد کرد. گاهی خودِ خدای کودک هویت خویش را آشکار می کند؛ می گوید: "منم لامای بزرگ، بودای زنده ی معبدِ فلان و فلان. مرا به صومعه ام ببرید. من رییس ِ بیمرگِ آن صومعه ام." جای تولد بودا به هر نحو که کشف شود، چه با اقرار خود بودا و چه با نشانه ای در آسمان، به دنبال آن چادرها برافراشته می شود و زیارت های پر سرور غالباً به سرکردگی شاه یا یکی از اعضای برجسته ی خاندان سلطنتی برای یافتن و به خانه بردن خدای کودک ترتیب می یابد. او عموماً در تبت به دنیا می آید که سرزمین مقدس است و کاروان برای رسیدن به او اغلب باید از بیابان های بسیار مهیب بگذرد. وقتی سرانجام کودک را می یابند، به خاک می افتند و او را می پرستند. با این حال پیش از آن که به عنوان لامای بزرگِ مورد نظر شناخته شود، بایستی آنان را کاملاً از هویت خود مطمئن سازد. نام صومعه ای را که مدعیِ ریاست آن است، فاصله و مسافت آن، تعداد راهبانی را که در آن زندگی می کنند، از او می پرسند. هم چنین باید عادات لامای ِ بزرگِ درگذشته و نحوه ی مرگش را شرح دهد. سپس اشیای مختلف مثل کتاب ِ دعا، قوری و فنجان پیشش می نهند و او باید به آن که در حیات پیشین اش به کار می برده است اشاره کند. اگر این همه را بی سهو و خطا انجام دهد، ادعایش پذیرفته می شود و پیروزمندانه به سوی صومعه اش می برند. سرکرده ی همه ی لاماها، دالایی لاما، ساکن لهاسا است که واتیکانِ تبت محسوب می شود. او را خدای زنده ای می دانند که پس از مرگ، روح خدایی و فناناپذیرش در وجود طفلی دوباره زاده می شود. بنابر بعضی گزارش ها، طرز شناساییِ  دالایی لاما همانند شیوه ی کشف لامای بزرگ ِ عادی است که قبلاً گفته شد. گزارش های دیگر سخن از قرعه کشی و برداشتن قرعه از توی کاسه ای زرین می گویند. هرجا که او زاده شود، درختان و گیاهان سبز می شوند؛ به فرمانش گل ها می شکفد و چشمه ها جاری می شود و حضورش برکات آسمانی را نازل می کند. "

  • چ.الف
" انسان بدوی، ناتوان از تشخیص محدودیت ِ قدرتش در کنترل طبیعت، برای خود و دیگران قدرتی قایل است که امروز از نظر ما، فوق طبیعی است. علاوه بر این، می دانیم که غیر از و فراتر از این فوق طبیعت گرایی گمان می رفت که بعضی افراد برای مدت کوتاهی از روحی الهی الهام می گیرند و از این رو به طور موقت از دانش و قدرت الوهیتی که در آنها حلول کرده است برخوردار می شوند. از این گونه باورها فقط یک گام ساده به این اعتقاد  است که افرادی به طور دائم تحت سیطره ی یک خداواره قرار می گیرند یا به نحو نامعینِ دیگری قدرت فوق طبیعی ِ عظیمی می یابند که در مرتبه ی خدایان قرار می گیرند و با دعا و قربانی تجلیل می شوند. گاهی این خدایانِ انسان صورت کاربردهای صرفاً فوق طبیعی یا روحانی دارند. گاهی علاوه بر آن، قدرت سیاسی ِ عظیمی از خود نشان می دهند، در این مورداخیر درعین خدایی، فرمانروا نیز هستند و حکومت دینی برقرار است. 
به گفته ی دوس سانتوس، مورخ قدیم پرتغالی، قوم زیمبایا یا موزیمبا، قومی در جنوب شرقی آفریقا، "بت پرست نیستند و خدایی نمی شناسند و به جای خدا، پادشاه خود را می ستایند و خدایش می دانند و می گویند که در جهان از همه بهتر و بزرگتر است. خود شاه می گوید که تنها خدای روی زمین است و به همین دلیل اگر وقتی باران بیاید که دلخواه او نیست یا هوا زیاد گرم باشد، آسمان را به جرم سرپیچی از فرمان خود هدف ِ تیر قرار می دهد."
در بین "گالاها" وقتی زنی از خانه داری خسته می شود، شروع می کند به بریده بریده سخن گفتن و تحقیر شدید خود. این نشانه ی حلول ِ "کالو" روح مقدس در اوست. شوهرش بیدرنگ به خاک میافتد و او را ستایش می کند؛ عنوان ِ حقیر "همسر" را از او برمیگیرند و "سرور" خطابش می کنند؛ وظایف خانگی دیگر بر عهده ی او نیست و اراده ی وی قانون الهی محسوب می شود. 
شاه لوانگو (قومی در زئیر امروزی) در میان قوم خود "منزلت خدایی داشت و سامبی و پانگو نامیده می شود که به معنی خدا است. آن ها معتقدند که وقتی بخواهد می تواند باران نازل کند و سالی یک بار در ماه دسامبر که موسم نیاز به باران است، مردم به حضورش می آیند و استمداد باران می کنند." در این موقع شاه بر تخت می ایستد و تیری به هوا می اندازد که گمان می رود موجب باران خواهد شد. همین ها را برای شاه مومباسا ( در ساحل کنیا) نیز قایل اند.
اما شاید هیچ کشوری در جهان از نظر کثرتِ انسانْ خدا به پای هند نرسد؛ در هیچ جایی عنایت خداوندی این چنین با گشاده دستی بر همه ی طبقات جامعه از شاهان گرفته تا شیرفروشان ارزانی نشده است. به این ترتیب در بین توداها، روستاییانی در تپه های نیلگری ِ جنوب هند، لبنیات فروشی حَرمِ امن است و برای شیرفروش مقام خدایی قایل شده اند. همه حتی پدر شیرفروش در برابر او تعظیم می کنند و کسی جرئت ندارد چیزی را از او دریغ کند. هیچ انسانی جز شیرفروش ِ دیگر حق ندارد او را لمس کند و او برای همه که از او چاره می خواهند با صدای خدا غیب گویی می کند.
در چینچواد، شهرکی تقریباً ده مایل دورتر از پونا در غرب هند، خانواده ای زندگی می کند که به اعتقاد بخش بزرگی از ماهراتاهاگان پوتی، خدای فل سر، در هر نسل از آن خانواده در تن یک نفر حلول می کند.
یک فرقه ی هندو که نمایندگان زیادی در بمبئی و هند مرکزی دارد، معتقدند که بزرگان روحانی ِ آنان موسوم به مهاراجه ها، نمایندگان یا حتی تجسّم عینی کریشنا در روی زمین اند. 
مسیحیت نیز از آثار این توهمات ِ باطل یکسره عاری نگشته است. در واقع غالباً به گزافه ی عبثِ متظاهران به الوهیتی برابر با مسیح یا حتی فراتر از او آلوده شده است. "

  • چ.الف
" اعتقاد به حلول یا الهام موقت شمول جهانی دارد. گمان می رود که هر از گاهی روحی یا خدایی در بعضی افراد حلول می کند و تا زمانی که این تسخیر ادامه دارد، شخصیت ِ خود آنان مسکوت می ماند و حضور روح با لرزش و تکان های شدیدِ تمامِ بدن ِ شخص، با حرکات و سکنات تند و سرکش و نگاه های پرشور و هیجان نمایان می شود و اینها همه نه به خود شخص بلکه به روحی که در تن او حلول کرده است ارجاع می شود و در این حالت ِ غیر عادی، همه ی اظهارات او به عنوان صدای خدا یا روحی که در درون او ساکن است و از دهان او سخن می گوید پذیرفته می شود.*  شخصی که موقتاً الهام می یابد، به اعتقاد رایج نه تنها معرفت الهی بلکه حداقل بعضی اوقات قدرت الهی نیز کسب می کند. 
حال بهتر است به دو شیوه ی خاص دیگر الهام موقت اشاره ای بکنیم: یکی از این شیوه های الهام، مکیدن خون تازه ی قربانی ِ ذبح شده است. شیوه ی دیگر ایجاد الهام موقت، استفاده از درخت یا گیاهی مقدس است. **


* گاهی ممکن بود شخص دو یا سه روز در تسخیر روح یا خدا باشد و اعمال او در این مدت، عمل خدا دانسته می شد و بنابراین به گفته هایش و طرز رفتارش سخت توجه می کردند. 

** روش اول: شخص با مکیدن خون ِ قربانی ـ ذبح شده از خدا الهام می یافت و می توانست غیبگویی و پیش بینی کند. روش دوم: شخص با سوزاندن برگ درخت یا گیاهی مقدس و بخور دادن آن، کم کم دچار نوعی خلسه می شد و بعد از آرام شدنش، سخنانش ندای غیبی انگاشته می شد که اظهاراتِ روح ِ سکنا گزیده در او بود که روح خود ِ شخص را موقتاً مسکوت گذاشته بود. 

  • چ.الف
" تصور انسان - خدا، یا انسانی برخوردار از نیروهای خدایی یا فوق طبیعی، اساساً به این دوره ی اولیه ی تاریخ دین تعلق دارد که خدا و انسان هنوز موجوداتی از یک سنخ پنداشته می شوند و ورطه ای گذرناپذیر که در تفکر آتی بین آن ها گشوده می شود، آن ها را از هم جدا نکرده است. از این رو، هرچند ممکن است تصور خدایی مجسم در وجود انسان برای ما شگفت انگیز به نظر آید، برای انسان اولیه که انسانِ خداگونه یا خدای انسان گونه را فقط مرتبه ای عالی تر از همان نیروهای فوق طبیعی می داند که با اعتقاد کامل برای خودش قایل است، چندان عجیب نبود. او تمایزی بسیار مشخص نیز بین خدا و جادوگر ِ نیرومند قایل نبود. خدایان اغلب فقط جادوگرهایی نامریی اند که پشت پرده ی طبیعت، همان سحر و افسون هایی را در کار می کنند که انسان جادوگر در قالبی مرئی و مجسم در میان همنوعانش انجام می دهد. و چون عموماً اعتقاد بر این بود که خدایانْ خود را به شکل انسان به بندگان شان ظاهر می کنند، برای جادوگر، با آن قدرت معجزه آسایی که برای خود قایل است، آسان است که چون خدایی مجسم شهرت یابد. بدین سان پزشک قبیله یا جادوگر که در آغاز کمی بیشتر از یک تردستِ ساده بود، به صورت خدا و فرمانروایی تمام عیار در تنِ واحد درمی آید. فقط در سخن گفتن از او به عنوان خدا باید از دخالت دادن آن پندارهای بسیار مجرد و پیچیده ای که از لحاظ ما با واژه ی خدا همراه است به مفهومی که بدوی از الوهیت دارد بر حذر بود. پندارهای ما در این معنای ژرف، حاصلِ تکامل فکری و اخلاقی ِ دور و درازی است و بدوی از این پندارها چندان دور و بیگانه است که حتی اگر آنها را برایش توضیح دهیم در نمی یابد.
وقتی بدوی واژه ی خدا را به کار می برد، موجود خاصی را در نظر دارد، شخصی که گمان می رود خدا در وجود او ظاهر شدهداست به هیچ روی همیشه شاه یا از تبار شاهی نیست، تجسم مورد نظر ممکن است حتی در نازل ترین اشخاص صورت گیرد. اما وقتی انسان متمدن واژه ی خدا را به کار می برد، موجودی بسیار متفاوت را در ذهن دارد. اگر ما آدم های متمدن اصرار داریم که نام "خدا" را به آن مفهوم خاص از ماهیت الهی محدود کنیم که خودمان ساخته ایم، در این صورت باید اقرار کنیم که بدوی اصلاً خدا ندارد. اما اگر قبول می کنیم که بسیاری از بدوی های پیشرفته تر لااقل تصوری ابتدایی از نوعی موجودات فوق طبیعی دارند که می توان خداشان نامید، هرچند نه کاملاً به آن معنایی که ما از این لفظ اراده می کنیم، در این صورت حقایق و نکات تاریخ را بهتر می توان دریافت. تصور ابتدایی به بیشترین احتمال حاکی از نطفه ای است که اقوام متمدنْ مفاهیم عالیِ خود را از الوهیت به تدریج از آن حاصل کرده اند و اگر بتوان کل مسیرِ این تکامل را وارسی کرد، شاید بتوان دید زنجیره ای که تصور ما را از الوهیت به تصور مرد بدوی از آن پیوند می دهد، زنجیره ای واحد و ناگسسته است. "

  • چ.الف
" آدم ابتدایی نمی تواند محدودیت هایی را که برای ما بدیهی است در مورد قدرت و سلطه اش بر طبیعت بپذیرد. بنابراین در جامعه ای که هرکس کمابیش از قدرت هایی فرضی برخوردار است که ما نیروهای فوق طبیعی می نامیم، بدیهی است که تمایز بین خدایان و انسان ها تا حدودی مخدوش یا به ندرت مشخص است. مفهومِ خدایان به مثابه موجوداتی فوق بشری و برخوردار از نیروهایی که از نظر کمّی و حتی کیفی دور از دسترس اند، در طول تاریخ به تدریج قوام یافته است. در نزد انسان های بدوی عوامل مافوق طبیعی چندان برتر از انسان نیستند، زیرا آنها را به زور و تهدید به انجام دادنِ خواسته های خودشان وامیداشتند. در این مرحله از تفکر، جهان یک دموکراسی ِ بزرگ به نظر می آید که همه ی موجودات اش اعم از طبیعی و فوق طبیعی در یک وضعیت برابر به سر می برند. اما انسان با داناتر شدن، عظمت طبیعت و ضعف و کوچکیِ خود را در مقابل آن روشن تر می بیند. ولی پی بردن به ضعف خود باعث نمی شود که در نتیجه معتقد به ناتوانی آن موجودات فوق طبیعی گردد که به خیال او سرتاسر جهان هستی را اشغال کرده بودند، برعکس، اعتقاد به قدرت آنها را قوت بیشتری می بخشد. 
بنابراین وقتی به تدریج تصورِ قدیمیِ برابری با خدایان رنگ می بازد، همان دم به این امید چنگ می زند که روال طبیعت را بدون واسطه و با امکانات خودش یعنی با جادو جهت بدهد و خدایان را بیش از هر زمانِ دیگری تنها منبع قدرت های فوق طبیعی می پندارد که زمانی خود را در آنها سهیم می دانست. بنابراین با پیشرفت دانش، دعا و قربانی مهم ترین جایگاه را در مراسم مذهبی اشغال می کند و جادو که زمانی با آنها برابر و همانقدر مشروع بود به تدریج پس می نشیند و به مرتبه ی هنر سیاه تنزل می کند. حالا جادو، چیزی بیهوده و در عین حال کفرآمیز، نوعی تجاوز به قلمرو خدایان محسوب می شود و به عنوان جادو همواره مورد مخالفت کاهنان است. بدین سان، وقتی در دوره ای بعد، تمایز بین دین و خرافات مشخص می شود، در می یابیم که قربانی ها و دعا ذخایر بخشِ پرهیزگارانه و روشنگرِ جامعه اند، حال آنکه جادو پناهگاه خرافات و جهالت است. "

  • چ.الف
" چرا انسان های هوشمند مغلطه ی جادو را زودتر درنیافتند؟ چرا به اعتقاداتی چسبیدند که این چنین با تجربه در تضاد بود؟ چگونه جرئت کردند تجربیاتی را تکرار کنند که در عمل بارها شکست خورده بود؟ پاسخ ظاهراً باید این باشد که پی بردن به مغلطه ی جادو و شکست خوردنش به آن آسانی و آشکاری نبود؛ زیرا در بسیاری و شاید در اغلب موارد، حادثه ی طبیعیِ مورد نظر پس از مدت کوتاه یا درازی، پس از اجرای مراسم رخ می داد و ذهنی بسیار تیزتر از حد معمول لازم بود تا دریابد که حتی در این موارد اجرای مراسم علت حادثه نبوده است. همیشه متعاقبِ مراسمی که برای وزاندن ِ باد یا میراندن دشمن اجرا می شد، دیر یا زود، حادثه ی مورد نظر طبیعتاً رخ می داد و انسان بدوی را باید معذور داشت که فکر می کرد وقوع آن، نتیجه ی مستقیم مراسم و بهترین دلیلِ اثر بخش بودنِ آن است. هم چنین مراسمی که بامدادان برای کمک به طلوع خورشید یا در بهار برای بیدار کردن زمین از خواب زمستانی جرا می شود، ظاهراً لااقل در نواحی معتدل، همواره با توفیق قرین خواهد بود، زیرا در این نواحی خورشید هر بامداد چراغ تابانش را از مشرق بر می افروزد و هر سال دشت های بهاری جامه ی فاخری از سبزی گیاه می پوشند. بنابراین اگر چنین استدلال هایی هنوز بین خود ما مورد قبول است، آیا جا دارد تعجب نکنیم که چرا وحشیان دیری بدان پای بند بوده اند و بطلانش را در نمی یافتند؟ "

  • چ.الف
" اگر چنان که جرئت می کنم فرض کنم عصر جادو در همه جا مقدم بر عصر دین بوده است، طبیعی است که باید دید چه عللی بشر را یا دست کم بخشی از آن را، به ترک جادو به عنوان یک اصل ِ ایمان و عمل و به جای آن، توسل به مذهب وادار کرد. 
با احتیاط لازم می گویم که تغییر از جادو به مذهب، احتمالاً با کشف عدم کفایت جادو حاصل شده است. شناخت نادرستیِ و بی ثمریِ جادو آدم های فکورتر را واداشت تا به جست و جوی نظریه ای درست تر درباره ی طبیعت و روشی سودمندتر برای توضیح دادنِ  منابع آن برآیند. هوشمندانِ زیرک تر در آن زمان می بایست دریافته باشند که مراسم جادویی و افسون ها در واقع در نتایجی که از آن ها انتظار می رفت اثری ندارند و اکثریتِ همنوعانِ ساده لوح شان باز معتقدند که دارد. این کشفِ بزرگِ بی اثر بودنِ جادو می بایست انقلابی اساسی، هرچند احتمالاً آرام، در ذهن کسانی که فراستِ صورت دادنش را داشتند پدید آورده باشد. کشف به این منجر شد که انسان برای نخستین بار دریافت که قادر نیست به میل ِ خود در بعضی نیروهای طبیعت که تاکنون فکر می کرد کاملاً تحت اختیار اوست تصرف کند. این اقرار به جهل و ضعف انسان بود. انسان دید که چیزهایی را علت گرفته است که علت نبوده اند و که همه ی کوشش هایش در به کار گرفتن این علت ها بیهوده بوده است. نه که آن آثاری که برای ایجاد کردن شان آن چنان سخت کوشیده بود دیگر خود را نشان ندهند، آن ها ظاهر می شدند اما نه به دست او. باران هنوز بر زمین ِ تشنه می بارید، خورشید هنوز سفر روزانه و ماه سفر شبانه اش را در آسمان انجام می داد؛ در واقع همه چیز بر قرارِ سابق بود، اما حال که با معیارهای پیشین نمی نگریست، همه به نظرش متفاوت بود؛ زیرا دیگر نمی توانست آن توهّمِ خوشایند را به خود راه دهد که اوست که زمین و آسمان را هدایت می کند و اگر دست ناتوانش را از سکّان پس بکشد، کار عظیم آن ها فرو می خوابد. 
اگر این جهان بزرگ بی کمک او یا امثال او به راه خود می رفت، مسلماً می بایست به این دلیل باشد که موجودات دیگری چون خودِ او اما بسیار قوی تر بودند که به چشم دیده نمی شدند و روند طبیعت را در دست داشتند و همه ی رخدادهای گوناگون طبیعت را که او تا کنون فکر می کرد از جادوی او ناشی می شوند صورت می دادند. حالا می فهمید که آنان بودند نه او که طوفان درست می کردند و رعد و برق می ساختند، زمینِ استوار را نگه می داشتند و آنها بودند که در انسان روح دمیدند و زندگی اش بخشیدند یا با قحط و طاعون و جنگ نابودش کردند. اکنون انسان خود را به این موجودات ِ متعال که دخالت شان در همه ی جلوه های عظیم و متنوع طبیعت پیدا بود، نشان می داد و وابستگی اش را به قدرت نامرئی آنان فروتنانه می پذیرفت. 
اما گذر از جادو به مذهب و شناخت ناتوانیِ انسان در تسلط بر روند طبیعت در مقیاس بزرگتر باید تدریجی بوده باشد. انسان نمی توانسته است همه ی آن سلطه ی خیالی اش را بر جهان به یکباره از دست بنهد. جایی که زمانی قمرو سلطنت می نمود، کم کم شاید به زندانی تبدیل می شد، پس هرچه عمیق تر به بی پناهی خود و قدرت موجودات ناپیدایی که به نظرش او را احاطه کرده بودند بی می بُرد. بدین سان مذهب که با تصدیق ِ اجمالی و محدودِ نیروهای فوق بشری آغاز شده بود، با افزایش دانش، عمیق تر می شود و به اعلامِ وابستگیِ تام و مطلق انسان به الوهیت می انجامد؛ آزادمنشی ِ قدیمِ او جا به خاضعانه ترین بندگی در برابر قدرت های مرموز ِ ناپیدا می دهد و عالی ترین فضیلتِ وی، تسلیم در برابر اراده ی آنهاست. 
ردِّ گذر از جادو به مذهب را احتمالاً بتوان در این اعتقاد بسیاری از مردم سراغ کرد که خودِ خدایان در جادو خبره اند، خود را با طلسم و افسون محافظت می کنند و اراده شان را با اوراد و سحر پیش می برند. بدین گونه گفته می شود که خدایان مصری همان قدر به کمک جادو نیاز داشتند که انسان ها، فراتر از همه ایزیس (الهه ی طبیعت و خواهر ازیریس) در جادو و افسون مهارت داشت و سحر و اورادش مشهور بود. در بابل، ائا ( خدای آبهای زیرزمینی و اقیانوس ها) به ابداع کننده ی جادو شهرت داشت و پسرش مردوخ یا مردوک (خدای باروری و آفرینش وخدای اصلی بابل)، این هنر را از پدر به ارث برد. در ادیان ودایی، خدایان اغلب با وسایل جادویی به اهداف خود می رسند. همچنین در اساطیر شمال اروپا می گویند اودین (خدای خدایان در اساطیر مردم اسکاندیناوی) برتری و غلبه اش بر طبیعت را به دانستن علائم جادو و اسامی جادویی ِ همه ی اشیا در زمین و آسمان مدیون بود. بنابر این اعتقاد به جادوگر بودن خدایان ممکن است حامی از گذر از جادو به مذهب باشد. "

  • چ.الف
" هرچند می بینیم جادو در بسیاری مکان ها و بسیاری زمان ها با مذهب آمیخته و ادغام می شود، قراینی هست که فکر کنیم این آمیختگی باستانی نیست و زمانی بوده است که انسان پس از غلبه بر امیالِ فوریِ حیوانی اش برای تأمین بعضی نیازهای خود، تنها به جادو روی می آورده است. در نخستین وهله، توجه به نیات اساسی جادو و دین احتمالاً این گمان را پدید می آورد که در تاریخ بشریت، جادو کهن تر از مذهب است. دیده ایم که از یک سو جادو چیزی جز کاربست نادرستِ آن ساده ترین و اساسی ترین فرایندهای ذهن یعنی تداعی معانیِ مبتنی بر شباهت یا مجاورت نیست و از سوی دیگر، دین فعالیتِ عوامل هشیار یا شخصیِ مافوق بشر را در پشت صحنه ی مرئی ِ طبیعت در نظر دارد. روشن است که مفهوم عواملِ شخصی بسیار پیچیده تر از شناسایی ساده ی شباهت یا مجاورتِ معانی است و نظریه ای که معتقد است روند طبیعت با عوامل هشیار تعیین می شود، غامض تر و مرموزتر است و فهم آن به فکر و اندیشه ای تکامل یافته تر نیاز دارد تا این نگرش که امور بر مبنای مشابهت یا مجاورتشان پشت سر هم واقع می شوند. بسیاری حیوانات معانی را بر مبنای مشابهت یا مجاورتی که در تجربه ی قبلی آنها داشته اند تداعی می کنند و مشکل بتوانند بدون ادامه ی این عمل، یک روز زنده بمانند. اما کدام موجود است که اعتقاد دارد پدیده های طبیعت، کار گروهیِ حیواناتِ نامرئی یا یک حیوان بزرگ و سخت نیرومند در پشت پرده است؟ شاید بیعدالتی به جانوران نباید که افتخارِ ساختن ِ این نظریه را خاص نوع بشر بدانیم. بنابراین اگر جادو بلافاصله از فرایندهای اولیه ی تعقل استنباط شده باشد و در واقع خطایی باشد که ذهن تقریباً خود به خود در آن فرو می غلتد، حال آن که دین مبتنی بر مفاهیمی است که به ندرت می توان تصور کرد که به ذهن ساده ی حیوان رسیده باشد، در این صورت می توان احتمال داد که ظهور جادو در مسیر تکامل بشر، مقدم بر دین بوده است و انسان پیش از آن که سعی کند خداواره ای بلهوس و گریزپا یا تندخو را با اشارتِ ملایم دعا و نذر و قربانی بر سر مهر آورد و آرام سازد، کوشیده است صرفاً به نیروی طلسم و افسون، طبیعت را با خواسته هایش سازگار سازد.
این نکته با این مثال تأیید می شود که در بین بومیان استرالیا، ابتدایی ترین وحشیانی که درباره شان اطلاعات دقیق داریم، جادو عموماً رایج است اما دین به معنای تسکین و استمالتِ نیروهای مافوق تقریباً ناشناخته به نظر می رسد. به عبارت دیگر، همه در استرالیا جادوگرند اما هیچ کس کشیش نیست. "

  • چ.الف
" مخالفت ریشه ای ِ اصول جادو و دین کاملاً توضیح دهنده ی خصومت بی حد کشیشان در پیگردِ جادوگران در پهنه ی تاریخ است. خودبسندگیِ مغرورانه ی جادوگر، رفتار متکبرانه اش با نیروهای برتر و ادعای گستاخانه اش در اِعمال سلطه ای همانندِ آنان جز برانگیختن کشیش نمی توانست، کشیشی که با اعتقاد مطلق اش به جلال الهی و خاکساری اش در پیشگاه او، چنین ادعاهایی و چنین تکبّری را می باست تعرض کفرآمیز و ملحدانه به منزلتی دانسته باشد که فقط خاص خداست.
 با این حال، این خصومت آنگونه که برایمان آشناست، در تاریخ دین ظاهراً دیر ظاهر شد. در مراحل اولیه، جادو همکار دین و تا حدی با آن آمیخته بود؛ نقش کشیش و جادوگر اغلب با هم درآمیخته بود، یا شاید صحیح تر باشد بگوییم که هنوز از هم متمایز نشده بود. انسان برای مقاصد خود، با نیایش و نذر، حسن نظر خدایان یادارواح را جلب می کرد، در صورتی که در عین حال به مراسم و اورادی متوسل می شد که امیدوار بود بتوانند نتیجه ی دلخواه را بدون کمک خدا یا شیطان حاصل کنند. خلاصه آن که، آیین دینی و جادویی را همزمان انجام می داد.
همین خلط جادو و دین هنوز در بین مردمانی که به سطوح بالای فرهنگ صعود کرده اند باقی مانده است. پروفسور ماسپرو در صحبت از اهمیت جادو در شرق و به خصوص در مصر اشاره دارد که " آن معنی موهنی را که جادو تقریباً به ناگزیر در ذهن انسان امروزی ایجاد می کند، نباید به واژه یجادو نسبت دهیم. جادوی قدیم مبنای مذهب است. مؤمنی که می خواست توجه خدایی را جلب کند، راهی نداشت جز آن که دست به دامن او شود و این کار عملی نبود مگر با مراسم، نذر، نیایش و اورادی خاص که خدا خود مقرر داشته و او را به رعایت آن ملزم ساخته بود." 


  • چ.الف